Saturday, May 31, 2008

می وزد، می بارد و می گردد و می تابد



.هر آدمی دو قلب دارد
قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.قلبی که از آن باخبر است،همان قلبی است که در سینه می تپد ، همان که گاهی می شکند،گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه. و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد.دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.با این دل است که عاشق می شویم ،با این دل است که دعا می کنیم،و گاهی هم با همین دل است که نفرین می کنیم ،کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.این قلب اما در سینه جای نمی شود.و به جای آنکه بتپد،می وزد، می بارد و می گردد و می تابد.این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد،سیاه و سنگ نمی شود ،از دست هم نمی رود.زلال است و جاری،مثل رود و مثل نسیم . و آن قدر سبک که هیچ وقت،هیچ جا نمی ماند.بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد.آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند .
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی،او دعا می کند،وقتی تو بد می گویی و بیزاری،او عشق می ورزد،وقتی تو می رنجی ،او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند ، نه به احساست کاری دارد ،نه به تعقلت ، نه به آنچه می گویی و نه به آنچه می خواهی و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند.به خاطر قلب دیگرشان،به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.

قلبم افتاده آن طرف دیوار


دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دورتادور زندگی را فرا گرفته اند نمی شود از دیوارهای بلند بالا رفت .نمی شود سوک کشید و آن طرفش را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد .کاش این دیوارها پنجره داشت ،کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد
با این دیوارها چه می شود کرد؟می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلأ فراموش کرد که دیواری هم هست ،شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند . شاید دریچه ای ،شاید شکافی ،شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای... بگذریم.
گاهی ساعت ها پشت دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم ، اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت ،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است ، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود،گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه خداست.
و آن وقت هی در می زنم ، در می زنم، در می زنم ، و می گویم: "دلم افتاده توی حیاط شما ،می شود دلم را پس بدهید...؟"
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند، اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین .و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار... همین که...
من این بازی را ادامه می دهم. و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند،تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم.
من این بازی را ادامه می دهم...

Wednesday, May 14, 2008

صدای پای دلتنگی


دلم برایت تنگ شده آنقدر که هر لحظه با تمام وجود بودنت را مثل ماهی تشنه به آب طلب می کنم و عطر وجودت را برای همیشه در شش هایم نگه داشته ام تا بهانه باشد که نفس کشیدنم را از یاد نبرم ، چشمانم را صبح ها به اشتیاق دیدن چشم های دل فریب تو باز می کنم و این آرامش وجودت است که مرا هم آرام می کند و لبان شیرینت که همیشه چنان راهنمای من بوده اند و چنان اتصالی میانمان بر قرار کرده است که توصیف کردنش فقط از ارزش آن می کاهد و بزرگی وجودت را کم رنگ ، تو تمام هستی من هستی و تمام داشته هایم و تمام آرزوهایم و نهایت هدیه ای که می شود آرزویش را داشت ... و چه ساده اند این مردم و چه بی اختیار ، که گمان می کنند رنگین کمان لباسهای تنشان مرا از هوش برده و یاد آنهاست که مرا مجنون کرده ، آنها چه می دانند دلم در تمنای حصار کیست و چه می دانند دلم را فرش قدم های که کرده ام و چه می فهمند از عشق بازی چشم ها و کوچکی دنیای بزرگشان ، من کلید جانم را به دست معشوغم می دهم ، اختیارم را به اراده او داده ام و عطش بی پایان وجودم را با نمک یاد او التیام می دهم ... و...

و چه ساده اند این آدمک های مغازه ای

Sunday, May 11, 2008

تابوت سیاه



ای مردم هنگامی که مُردم ...
مرا در تابوت سیاه بگذارید
تا همگان بدانند سیاه بخت بوده ام

چشم هایم را باز بگذارید...
تا همگان بدانند چشم انتظار او بودم

دست هایم را باز بگذارید...
تا همگان بدانند با دست خالی از دنیا رفته ام

و تکه یخی از صلیب بر سر مزارم بگذارید...
تا با اولین تابش خورشید برایم گریه کند،

چون دگر او نیست که برایم بگرید

Friday, May 9, 2008

عاشق ترین معشوق

گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغهء ديروز بود و هراس فردا بر شانه هاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه هاي تو کجا بود؟ گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي. من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟ گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان، چرا که تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود.گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمي رسي، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهي رسيد.گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي؟گفت: روزيت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، بارها گل برايت فرستادم، کلامي نگفتي، مي خواستم برايم بگويي آخر تو بندهء من بودي چاره اي نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردي.گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟گفت: اول بار که گفتي "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم، تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار مي کني همان بار اول شفايت مي دادم.گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... خدايا به خاطر همه عناياتي که به من داري ازت ممنونم. تو تمام لحظه هاي نيازم فقط خواستمت. ولي تو منو واسه هميشه ميخواي . توي اين لحظه هاي ترديد و تنهايي تنهام نذار. قدرت خواستن و رسيدن عطا کن به اين وجود ناتوان و کمکم کن تا من بر زمان حكم برانم، نه آنكه گوش به فرمان بادا باداي ايام باشم ...کمکم کن تا پيش از آنكه مرا بفهمند به سوي دركشان گامها بردارم

Wednesday, May 7, 2008

وصیت یک عاشق


آهاي آدميان ، به چشمهاي خود بياموزيد كه نگاه به كسي نيندازند ، اگر نگاه انداختند عاشق نشوند اگر عاشق شدند وابسته نشوند اگر وابسته شدند مجنون نشوند و اگر نيز مجنون شدند با عقل و منطق زندگي كنند آهاي عاشقان اينك كه پا به اين راه دشوار گذاشته ايد ، با صداقت عشق را ابراز كنيد ، تنها عاشق يك دل باشيد ، تنها به يك نفر دل ببنديد ، و با يكرنگي و يكدلي زندگي كنيد
آهاي عاشقان نه لازم است مجنون باشيد و نه فرهاد ، تنها خودتان باشيد ، همين و بس
آهاي عاشقان ، ساده نباشيد ، عشق را از ته دل بخواهيد و انتظار عشق را حتي تا پاي مرگ بكشيد
آهاي عاشقان عشق را براي قلبش بخواهيد نه براي هوس و خوش گذارني و گذراندن لحظه هاي زندگي با هدف عاشق شويد و با عشق نيز از اين دنيا برويد
وصيت من به همه عاشقان و آدميان همين چند جمله بود