Sunday, December 30, 2007

کشتی در گردش افکار



...خدای من
من... همچو کشتی اقیانوس بی پایانی می مانم
که در آرامش امواج سکوت
و درآن چرخش گردون زمان
،و در تلاطم طوفانی برخاسته از اشک چشمان دلسوخته ی یک بی نام و نشان
بی ناخدا، غرق خواهم شد
ولی بی خبر از یک چیزم
...جرم من اینست


همچو عشقی که هیچگاه به گِل نمی شیند
غرق شدن را دوست می دارم
پس به گرداب طبیعت گویم
،مثل افکار پریشان یه دوست
..:::بچرخ تا بچرخیم:::..



Tuesday, November 20, 2007

رهایی اینست



من کیــــم؟

!جرم من چیــــست؟

،در سرزمینی که عــــشق را قانون می نهند

-گویند مجرم ترینم

و اوست بی تقصیر؛ می دانم

ای خــــــاک کجایی؟

سینه ام سوخته است از گدازه هایی که هر از چندگاه،جلوه گاه تو، طبیعت، بسویم روانه می کند؛

...مرا دریـــــاب

کنون زندگــــــی واژه ای مرده است

خاک وجودم انگار مدتهــــاست مرده است

!و چه راحت بود اگر می گفتم عــــشق هم مرده است...

،ای خدای من

-با باری از گناه می خواهم که بسویت کوچ نهم

،ای معبود من

مرا دریـــــــــاب

،پنجره ای را که مدت ها به امید آمدن بهــــار باز نهاده بودم

می بندم...

و حال دیگر از پشت قاب آن

مرگ را به سلامی ...انتظــــار می نشینم

و باز می گویم

اوســــــت بی تقصیر










Monday, September 10, 2007

حیاط خلوت شبانه





پنجره اتاقم را می گشایم تا شاید نسیم خوش شامگاهی قاصدکی را میهمان دل بیقرارم کند که حامل پیغامی از تو باشد و سحرگاهان در فراسوی یک رویای شبانه جواب نامه نا نوشته ات را با غرور فریاد خواهم زد

...

--------------------------------------------------



گاه در اوج بی کسی گیتار بی تارم را کوک می کنم آنگاه نت های نوای خسته ام را آرام و پیوسته با خود زمزمه می کنم .چشمانم را می بندم .فریمی از لبخند بی پیرایه تو را بر قاب بی هیچ شیشه ای دلم می چسبانم تا مرهمی باشد بر داغ غریب واژه ی فراق ...و باز این زمان است که تکرار می کند قریب واژه ای بنام... انتظار

Saturday, August 11, 2007

... گاه بر حافظ تفــــأل می زنم

گاه بر حافظ تفـــأل میزنم
!حافظ دیوانه هم فالم گرفت

صبا زمنزل جانان گذر دریغ مدار
و زو به عاشق بیدل خبر دریغ مدار

بشکر آنکه شکفتی بکام دل ای گل

نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

کنون که چشمه ی قندست لعل نوشینت
سخن بگوی و زطوطی شکر دریغ مدار

مکارم تو به آفاق میــــــبرد شاعر

ازو وظیفه و زاد سفــــر دریغ مدار

چو ذکر خیر طلب میکنی سخن ایـــنست

که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار

جهان و هرچه درو هست سهل و مختصرست

زاهل معرفت این مختصر دریغ مدار

غبار غـــم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهــــگذر دریغ مدار

Saturday, July 28, 2007

...واژه ها


واژه ها... نوایم را لبیک گفتند
و به یاریم آمدند تا در شب تاریک،... سکوت را فریاد کنم
واژه ها... به کلامم شور شیدایــــــی و به نگاهم رنگ امیـــــد
بخشـــیدند
،حـــــال که دست به سوی فانوسی دراز می کنم تا کورسوی امیـــــد را ...ره گشای باشد
واژه ها...عــــشق را سرابی می دانند ... و ندای می دهند ... راهی ست بی پایان

در این روزگار غریب
...واژه ها
پچ پچ کنان فریاد می زنند...نیست دیگر کسی که شمع انتظـــار در دست گیرد تا شاید کشتی به گل نشسته ات
را فانوس باشد
...واژه ها
رهایم کنید
دیگر صدایی را نمیشنوم ... پس هیچ دیگر نگویید
و... سکوت اختیار کنید
خود خدایی دارم که نوایش نور عشقی ست
که کشتی به گل نشسته ام را فانوس خواهد بود
...واژه ها
.بدرود
«نوای ایمان»

Friday, July 27, 2007

پدرم روزت مبارک


فرا رسيدن روز سيزدهم رجب ، ولادت مولاي متقيان حضرت علي (ع) رو به همتون ، و به همه پدر هاي خوب دنيا و پدر عزيزم به آنكه مرا الفبا آموخت به آنكه با دلي گرم و سري پر شور به سان شمعي فروزان،زندگيم را روشني بخشيد و به آنكه هستي ام از هستي اوست تبريك مي گويم

ای فدای روی همچون ماه تو
گشته ام من واله و شیدای تو

تکیه گاه من تویی هان ای پدر
ای پدر کی میشوم همتای تو؟

گر تو می بینی که شعری گفته ام
دوست دارم پا گذارم جای تو

گرچه ، نتوان که جا پایت گذاشت
لیک رسوا می شود بدخواه تو

آب دریا را اگر نتوان کشید
میتوان نوشید از دریای تو

ای پدر با من بگو درد دلت
تا که من مرهم نهم غمهای تو

ای پدر پشت و پناه من تویی
پشت من گرم است از گرمای تو

ای پدر خونی که در پود من است
قطره قطره میکنم اهدای تو

روشنی بخش چراغ خانه ای
میستایم روح استغنای تو

کودکانت چون نهالی رسته اند
هست مادر مامن و ماوای تو

ای پدر روزت مبارک ای پدر
من چه دارم تا بریزم پای تو؟

منبع:http://exceptionalchild.blogfa.com/post-19.aspx

Tuesday, July 24, 2007

کیست که مرا یاری کند

خدای من
آخر خط که میگویند همین است؟
کیـــــــــــــست که مرا یاری کند؟
کیــــــــــــــست که مرا یاری کند؟
احساس میکنم مثل یک پر بین زمین و هوا معلقم.
کجاست آن یاری دهنده؟
دیگر چه امیدی ست به بودن
در عین ناباوری دیدگانش را به رویم بست و مرا ندید
کاش پیش از این ها به سخن می آمدم
خدای من
شکوه ای ندارم
خودم را به تو می سپارم
همچو حبابی که هر لحظه با یک تکان خواهد ترکید
دست به دعا بر میدارم شاید معجزه ی عشق به نجاتم آید
کیست که مرا یاری کند
کیست؟؟ کیست دیگر؟ کیـــــــــــــــــست ؟

Monday, July 23, 2007

فراسوی امید



. با قامتی شکسته بر روی دیوار اتاق ، پنجره ای ساختم بی هیچ حجاب
شباهنگام از پشت شیشه های بارون زده ، ماه را نشانه میروم. میدانم او دیگر مثل خورشیدِ صبحگاهی نیست
...که رخصت دیدارش را به چشمانم ندهد
آخر آنقدر مهربان است که هرآنچه نگاهش کنم و شبانه راز دل با او گویم لبخند میزند و نور مهتابش را میهمان اتاقم میکند . دوستش میدارم... ولی غایتم، .. دیدار آن خورشید است... باز هم بی هیچ حجاب

ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ؛
،بسان ابر که با توفان
،بسان علف که با صحرا
،بسان باران که با دریا
و بسان ستاره که با کهکشان... من ریشه های تو را دریافته ام
بسان پروانه با شمع سوزان...
ای خورشید عالم تاب، می دانم... من آن نیستم که لیاقت گرمای عشقت را داشته باشم
نیز میدانم مرا تحمل می کنی ...ناخواسته و بی هیچ ریا
...پس این گویم و دیگر هیچ نگویم

...یا با شارش نور گرمابخشت امید رادر سینه ام زنده نگهدار

یا از درونم خود، شعله ی عشق پروانه وارم را خاموش کن! ...باز هم بی هیچ حجاب
«نوای ایمان»

Tuesday, July 17, 2007

شب آرزوها


چه زود میگذره...
یکسال گذشت.عجب شبی بود خیلی دلم تنگ شده برای اون لحظه های شیرین؛ اون موقع که تنها با تو بودم. تنهای تنها من بودم با تو . هرچه دلم
می خواست می گفتم از درد ها و از خوشی هام ، از ارزوهام .
در اون حال و هوا بود که معنای زندگی و راحتی را می فهمیدم و با
تمام وجود تو و با تو بودن را حس می کردم .
امسال هم می خوام در این شب با او بمانم و سفره دلم رو باز کنم . بابت تمام گناهام عذرخواهی کنم و پیش درگاهش طلب بخشش.
راستی نگفتم داستان چیه . این شب جمعه یه شب دیگه است از اون شباست. اولین شب جمعه ماه رجب . شب آرزوها شبی که مدتهاست در انتظارش لحظه ها رو می شمارم .


این شب جمعه - لیله الرغائب یا همان شب آرزوها بقول خودمان - برای
من که خیلی وقته رفرش نکرده ام ، یه رفرش اساسیه و خونه تکونی ای که خیلی وقت قبل باید انجام می شد و نشده .شب زیبائی که از مثل اون مدتها بی نصیب بودم و دعوتی که مدتها بود لبیکش نگفته بودم.
عهد کردم که در این شب از خدا فقط سه چیز بخوام :
اول ...تعجیل در امر فرج آقامون امام زمان
...دوم

...و سوم


معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید


...و می دانم که صدایم را می شنود و باز می دانم و امید دارم که اجابت خواسته ام زودتر از آنی خواهد شد که در دایره تنگ تصورم گنجد.

...شب آرزوها... منتظرت هستم که بیایی

Sunday, July 15, 2007

سکوتم داد می زند


...ای کاش

ای کاش فریاد سکوتم... شنیده می شد
ای کاش بی تابی چشمانم... حرف می زد
ای کاش لبخند لبانم... درک می شد
تا کی سکوت می کنی؟
تاکی می خواهی بغض سینه ات را پنهان کنی؟
تاکی ندای آخر، نرسیدن را سر میدهی؟
روزی خواهد رسید که چشمان تو حسرت فریادت را می خورند
سرت را بالا بگیر و نگاه کن ...ببین
ابرها می‌گذرند و در آسمان به سوی دریا رو می‌آورند
و به دستمالهای سفیدی می‌مانند که عشق، را سلام می‌گویند
اشک چشمانت را زیر باران پنهان میکنی ...تا کی؟
...ای کاش
ای کاش یارای ماندنم باشد
نیست خواهم شد در فراقش...
دریغاااا... که باورم نکرد و سرود رفتن می کند
...دریغاااا
اما چه کسی می‌تواند راه رودخانه‌ای که به دریا می‌رود ببندد
...و پرستویی که در آسمان بسوی خورشید پر می‌گیرد
من اینگونه به سویش پرواز خواهم کرد
و آنگونه به سویش جاری خواهم شد
دریغااا...یارای ماندنم باشد
...دریغااا
«نوای ایمان»

Friday, July 13, 2007

کلید آزادی


گاهی توو تنهایی هام وقتی با خودم خلوت می کنم به خیلی چیزا فکر میکنم.به اینکه چقدر ما آدما مختار بی اختیاریم آره واقعا چقدر بی اختیاریم توو هر لحظه از زندگی افسارمون رو میدیم به دست یک افسار گسیخته ی دیگه ...درحالیکه اگر کمی فکر کنیم (حداقل این قدرتو که داریم!!)میبینیم اصلا نیازی به افسار نیست .آزادی حق هر انسانیه... آزاد بیاندیش ،آزاد زندگی کن، آزاد فکر کن، آزاد تصمیم بگیر... ولی گاهی این آزادیها واسمون دردسر ساز هم میشن بعضی تصورات، بعضی هوسها، بعضی اشتباهاتی که در نتیجه بکارگیری نادرست از آزادیمون میشه، زنجیرها و گلوله های سنگینی واسمون میشن که در طول مابقی زندگیمون مجبوریم اونا رو با خودمون بکشونیم .اجبار... چه واژه ی جالبی! واژه ای که در نبود اختیار حاصل میشه مگه ما نگفتیم آزادیم پس چرا اجبار !؟ مگه ما نگفتیم حیوان متفکریم پس کجاست فکر؟! درسته توو زندگی اشتباهاتی رو میکنیم و همین چند حلقه زنجیر شده که به پاهامون برای ادامه مسیر فشار میاره،ولی فراموش نکنیم این زنجیرها یکی یکی میتونن باز بشن می پرسی چجوری ؟اگر دل کسی رو شکوندی یا احساس می کنی که کسی از دستت ناراحته واین ناراحتی متقابل برات تبدیل به یه کابوس سیاه شبونه شده، تا زنده ای از اون دلجویی کن ازش حلالیت بطلب با اینکه ممکنه مقصر نباشی ولی برای آرامش خودت این کار رو بکن و مطمئن شو که اسباب آرامشت فراهم شده ...و خواهد شد .اگر باعث رنجش کسی شدی در پیش روش اعتراف کن اشتباه کردم اونم به آرامش میرسه یه احساس متقابل .چقدر گذشت قشنگه گاهی یه کینه باعث میشه یه زنجیر سنگین به پاهات آویزون بشه .نگذارنامه ی اعمالت که به گردنت آویزون میکنن اسبابی باشه پر از اشتباهات گذشته اونا رو همین جا خالیشون کن ... کین و نفرت رو رها کن ...تا می تونی ببخش . تاکی باید تاوان اشتباهات گذشته ات رو بدی و غم و غصه شو بخوری تا کی باید با خاطرات اونها زندگی کنی؟ زندگانی کن بشر...رها کن غرور رو رهاکن کین ودشمنی رو، ...نیازی نیست به سر زنجیرها پتک بکوبی و اونها رو با زور بخوای باز کنی .هر قفل و زنجیری کلیدی داره پس پیداش کن... .مطمئن باش موفق میشی

Wednesday, July 11, 2007

امید،خوب یا بد

یادمه تووی یه جمع دوستانه نشسته بودم.حسابی داشتیم گل میگفتیم و گل میشنفتیم.من که دیدم یه لحظه جمع ساکت شد یه سوال به ذهنم رسید.پرسیدم و گفتم بچه ها نظرتون در مورد" امید" چیه ؟ بعد از یه مکث کوچیک یکی از بچه ها گفت" امید و من میشناسم بچه با معرفت و زرنگی ایه در ضمن خیلی پرتلاش و اکتیو ولی تازگی تفلکی پدرش فوت کرده و اون شور و نشاط قبلی رو دیگه نداره . مثل افسرده ها افتاده گوشه ی خونه و هرچی بهش زنگ میزنم یا اس ام اس میدم جواب نمیده".دوستم که منظور منو درست متوجه نشده بود ،به صحبت کردنش ادامه داد گفت:"انگاری امید ما نا امید شده از زندگی! یه روز بریم باهاش صحبت کنیم مگه از این حال و روز
"در بیاد.
بحثی رو که میخواستم شروع کنم انگار جالبتر شد.به بچه ها گفتم منظورمن در مورد کلمه ی" امید" بود! اصلا به نظر شما امید چیز خوبیه یا نه؟! یکی از دوستان گفت" به نظرم آدم خوب نیست امید داشته باشه چون در غیر اینصورت سرجاش میشینه و میگه خدا بزرگه امیدوارم درست بشه فقط اینو میشه گفت که امید وسیله ایه از جانب شیطان برای انسان همین!". یک دوتا از بچه ها هم حرفشو تأیید کردن.یکی دیگه گفت "راست میگید امید چیز خوبی نیست ولی به نظر شما یه شخص بیمار و درمانده که دکترا جوابش کردن و هیچکاری نمیشه در قبالش انجام داد باید رو به قبله بخوابه و اشهدشو بخونه؟!! نه اون باید به رحمت خدا امید داشته باشه با اینکه هیچکاری از دستش بر نمیآد.به نظر من امید تنها مخصوص آدمای درمانده و بیمار هست که خودشون برای برطرف کردن مشکلشون
"کاره دیگه ای جزامید و توکل ندارن.
بچه ها منتظر بودن ببینن نظر من در مورد امید چیه؟
منم گفتم شما شاید از جهاتی درست بگید ولی نظر من در کل اینه که امید چیز بدی نیست.ولی این رو هم باید بگم که تلاش و امید دو عنصری هستند که باید در کنار هم و بصورت موازی باشند شخصی که برای رسیدن به هدفش تلاش میکنه اگه قرار باشه در بین راه از انجام ادامه کار ناامید بشه که کاری انجام نمیشه .به نظر من امید به تنهایی همونطور که گفتین مخصوص آدمای درمانده ای که تنها کاری که از دستشون بر میاد اینه که امید داشته باشن وبرای سایر افرادمی تونه وسیله ای مکمل برای رسیدن به هدف باشه
یکی از بچه ها گفت حالا که فهمیدیم امید چیز بدی نیست ، تفلکی این امید ما هم بچه ی بدی نیست ;-) بیاید بریم خونه شون تا دستشو بگیریم و بهش کمک کنیم تا بشه اون امید پرتلاش و با نشاط .
خوب ،نظر شما چیه امید چیز خوبیه یا نه؟

Sunday, June 10, 2007

دلتنگی


تو زندگي لحظه هايي هست که احساس مي کني دلت واسه يکي تنگ شده اونقدر که دلت مي خواد اونارو از روياهات بگيري كنارت بنشوني و واسشون درد دل كني وقتي که در شادي بسته ميشه، يه در ديگه بازميشه ولي اغلب اوقات ما اينقدر به در بسته نگاه مي کنيم که اون دري رو که واسمون بازشده نمي بينيم دنبال ظواهر نرواونا مي تونند گولت بزنند دنبال ثروت نرو،چون براحتي از کفت ميره .دنبال کسي برو که خنده رو، رو لبت ميشونه چون فقط يه لبخند ميتونه کاري کنه که يک شب تاريک روشن به نظر برسه اوني رو پيدا کن که باعث ميشه قلبت لبخند بزنه خوابي رو ببين که آرزوشو داري اونجايي برو که دلت مي خواد بري اوني باش که دلت مي خواد باشي چون فقط يه بار زندگي ميکني و فقط يه فرصت واسه انجام تمام کارهايي که دلت مي خواد انجام بدي داري بذاراونقدرشادي داشته باشي که زندگيتو شيرين کنه اونقدر تجربه که قويت کنه اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر اميد که شادت کنه شادترين مردم لزوما بهترين چيزا رو ندارن اونا فقط ازچيزايي که سر راهشون مياد بهترين استفاده رو ميکنن روشنترين آينده ها هميشه بر پايه يه گذشته فراموش شده بناميشه نميتوني تو زندگي پيشرفت کني، مگه اينکه اجازه بدي خطاها و رنجهاي روحي گذشتت از ذهنت بره وقتي به دنيا اومدي، گريه ميكردي و هر کسي که اطرافت بود ميخنديد يه جوري زندگي کن که آخرش تو کسي باشي که ميخندي و هر کسي که اطرافته گريه کنه

وقتي که واقعا دلتنگي ، سالها رو نشمر ـ ـ خاطره ها رو بشمر...مقياس عمر تعداد نفسهايي نيست که فرو ميبريم بلکه لحظه هاييست که نفسمونو بيرون ميديم

Wednesday, June 6, 2007

غریبی آشنا



با قلبی شکسته و چشمانی پر از اشک
به دیدار تو آمده ام
به دیدار تو که محرم اسرار دل هایی
در غروبی که معصیت جای عشق را در سینه می گیرد
با سری لبریز از خجلت به درگاه پرمهرت قدم می گذارم
شاید که شفاعت کنی و مرا بی واسطه در برابر خالق خود تنها نگذاری
آنگاه بوسه بر خاک درگاهت می زنم و سینه ام را با شمیم عطرآگین حرمت پر می کنم
ای بزرگوار جلیل... ای شکیبای صبور
می دانم که چگونه با نیرنگ شیطان صفتان جان باختی
می دانم که چگونه در سرزمینی غریب به معصومیت نیاکان خود پیوستی
و مظلومانه جهان را ترک گفتی
پس دیدگان اشکبارم را به سوی تو می کشانم
و ازغم مظلومیتت به چلّه می نشینم
باشد که دراین چلّه ذرّه ای از غم تو را بر دوش کشم
دستان ناتوانم را به سوی خدا بلند می کنم
از اعماق دل فریاد می زنم و قطره ای از بیکران دریای پاکیت را طلب می کنم
شاید که دستم بگیری
و آرزویم را به امید جواب دهی
پس ای امام... ای ستاره فروزان دین و ایمان
نور خود را بر ما بتابان
تا در پناه آن آرام گیریم
و با دلی سرشار از عشق به معبود یکتای خود تقرب جوییم


ای قبله خدا
حال که به گدایی درگاه پرمهرت آمده ایم
شفاعتی کن تا رهرو دلباخته تو باشیم
و طعم شیرین معرفت را در روای اندیشه زاینده ات به تجربه بنشانیم

Saturday, May 26, 2007

آینه ی بی غبار


چه زود میگذره... .بعد از یه سال دوباره سر و کلش پیدا شد.ولی نمی دونست .خوشحال باشه ...یاناراحت.رفتو تووی اون آینه قدیمی مثل هرسال یه نگاهی به خودش انداخت ...انگاری

چندان فرقی نکرده بود . نه ...انگاری یادش رفته بود گرد و غبار ِ روی آینه رو از پارسال پاک کنه دستی بهش زد و دوباره خودشو نگاه کرد ولی باز متوجه تغییر چندانی نشد انگاری غبار روبی ِ آینه چاره ساز نبود...تا اینکه فهمید این نگاهشه که مدتها کهنه و قدیمی شده نگاهشه که هر سال گرد غباری رو به خودش میگرفته ...یاد سهراب افتاد که میگفت چشم ها را باید شست

تاملی کرد و دست به کار شد

بعد رو به آینه کرد و گفت

تولدت مبارک


Saturday, May 12, 2007

...یادم آید



در روز تولد مادر عزیزم تقدیم میکنم این شعرم رو به او ...که


. در تمام طول عمر زندگانی ام برایم از جان مایه گذاشت .




مادرم تولدت مبارک



یادم آید روز درد و التهاب
یادم آید چشمهایت ندیدند رنگ خواب

یادم آید مثل بیماری به خود می تافتم
اشک چشم بر گونه هایت می یافتم

در تکاپوی لحظه های پرنیاز
دستهایت را بلند کردی در نماز

یادم آید ذکر یا رب بودت دعا
کن شفاعت طفل من
یا اباالفضل یا علی یا مصطفی

تا که آمد نام دختش فاطمه
بی خود از خود شد مادر، فاطمه

یادم آید مادرم بی تاب شد
صورتش همرنگ با مهتاب شد
مثل شمعی در کناری آب شد

...مادرم گفت
مادرت زهرا شفاعت می کند
این دعای مرا اجابت می کند

یادم آید نمی دانم چه حسی داشتم
!اخر انگار من ...دردی نداشتم

یادت هست؟

و باز دوباره صدایم کرد
آری... صدایم می کرد
چه روز ها و هفته هایی را که به انتظار این صدا می نشستم
با او به سفر هاااا رفتم
یادت هست؟
یادت هست
مرا به خانه ی مردی برد
مردی که تنها یار و همدمش سال ها تنهایی بود
یادت هست؟
یادت هست
مرا به خانه ی مردی برد
مردی که از عشقش عروسکی ساخته بود عروسکی
روز ها به یادش و شب ها در کنارش
عروسک عروسی شد
ولی مرد تحمل این همه خوشبختی را نداشت و خود تبدیل به عروسک شد
یادت هست؟
یادت هست
مرا به خانه ی مردی برد
یادت هست
گفتم چقدر زیبااااست ... چقدر زیبااااست؟
آری مرا به خانه مردی برد
که مرا دید می فهمی !؟ مرا دید
نشانم داد عشق دو روشن دل
نشانم داد چشم ها نمی بینند ولی قلب ها تپیدن ها را احساس میکنند
یادت هست؟

آری مرا به سفر ها برد ، آینه

...
و باز دوباره صدایم کرد
آری... صدایم می کرد
ولی این بار سفر نزدیک بود
می دانم اشک هایت می چکند
نشانم داد آینه این بار خودم را
آری مرا به خانه خودم میهمان کرد
آه.... یادت هست چه ها نشانم داد
بگویم؟
دیدم جفت-مرغ عشقی را
که سال ها موسیقی آوازشان نت های عاشقانه بود
می دانم اشک هایت می چکند
بگویم؟
این بار موسیقی آوازشان پر پرواز بود
دیدم پرپر شدن مرغ عشقی را که با نت های عاشقانه رقص کنان به پایین آمد
ولی نه ...
پرواز مرغ عشق را دیدم

و خود را پرپر شده روی زمین


یادت هست؟

چقدر زیباااست

چقدر زیبااااااست
دو نگاهی که هیچ وقت با دو چشم همدیگر را ندیدند
چقدر زیبااااااست
وقتی که احساس ها همدیگر را می بینند

آری ، نگاهت را... آمدنت را ...نفست را... احساس میکنم

چقدر زیبااااست
که تو نیز مرا می بینی
حس غریبی است ، می دانم
بین ما فاصله ایست اندازه ی یه دیوار بلند

آری نگاهت را... آمدنت را... نفست را... احساس می کنم

چقدر زیبااااست
بودنت را پشت آن دیوار بلند احساس کردن
آاااه نبودنت را نیز احساس میکنم
چشم هایم نمی بینند چشم هایت نمی بینند
ولی من تو را و نیز تو مرا میبینی
چقدر زیبااااست
چقدر زیبااااست
دیدگانم نمی بینند
ولی قصه یه زندگی را از پشت پرده های سی نما دیدم
دیدگانم نمی بینند
ولی تاریکیه اتاقم را احساس کردم... زنده کن آن چراغش را

چقدر زیبااااست
چقدر زیبااااست
که خداوند عشق را آفرید

Monday, March 19, 2007

لبخند یک فرشته

ای خدای من
روزها و ساعت های واپسین سالی دگر است
که میگذرانم

ای خدای من
ای نگارستان جانم

سپاست گویم
بخاطر هرآنچه بخشیدیم

سپاست گویم
بخاطر دست ِ بخشایشگرت

سپاست گویم
بخاطر آنچه توانم دادی
تابنشانم
لبخندی در نگاه یک فرشته

،فرشته ای که زیر قدمش هزار مشتاق
فرشته ای که در میان انبوه نگاه ها
با بال هایی زخمی
در حبابی پرواز می کرد

اما ای فرشته من
ای ناجی تنهایی من
بال هایت را به من بسپار
...
و
دست هایم برای تو

می دانم
،پری زیبای رؤیاهام
دست هایم بال پروازی نیست

...ولی
.حباب سردرگمی را نابود خواهد کرد


ای خدای من
ای خالق زیبایی
...آخرین کلامم

فرشته ی زمینی ام را به تو می سپارم

...و سرانجام
ای خدای من
ای محوّل الحَول ِ وَ الاحوال
حوّل حالها إلی احسَن ِ الحال



فرشته من ...سال نو مبارک
«ایمان»

Monday, February 5, 2007

سلام به شب

سلام به شب

.سلام به شب که با اومدنش آرامش رو به خلق خدا هدیه میده

...آره به خلق خدا

از همون کلاغی که هر روز عصر موقع غروب آفتاب غارغار کنان از بالای سرت رد میشه و یه چرخی توو آسمون میزنه و ناپدید میشه بگیر و ... .فکر کردی کجا میرن!!؟ آخه اوناهم فهمیدن داره روز خدا شب میشه میرن تا توو تاریکی شب گم بشن و دیده نشن

سه نقطه رو گذاشتم تا یه نگاهی هم به خودت بندازی


پس باز هم سلام به شب

سلام به شب که باعث میشه سیاهی های ماآادما هم دیگه دیده نشن

سلام به شب

سلام به شب

باز هم سلام به شب

!!اونقدر سلام میکنم که آخر شب بهم بگه سلام عزیزم شبت بخیر


اما من بازهم بهش میگم

....


آخه میدونی چرا...چرا ... چراااا


بهت نمیگم

نزدیک به دوبار گردش این زمین خاکی به دور سرچشمه نور است

که رازم رو فقط شب میدونه

فقط شب


***


واای ازآن روزی که دیگر شب ندارد

امیداا ...راز من دیگر که داند


میدانم آخرین شب

آخرین شب

فانوسی بدست خواهی گرفت

صدای قدمهات رو احساس میکنم...همین حالا

امیداا ...شتاب کن

آری شتاب کن

دیگر ندارم شب


نور فانوست گذر کرد از سیاهی ها

راز پنهانم نشانت داد در سیاهی ها


...


،امیدم

، نور ِ دیدم

،در سیاهی ها... عشق پنهانم

با دل من بست پیمانی


که با طلوع نور هستی

هر دم کند مهمانم

سلامی از جنس باران

نماد رویش وشادی

نوید عشق پاکی با هفت اورنگ


...


...سلام


سلام به صبح

سلام به تو



«ایمان»


Monday, January 8, 2007

نشانی


« خانه دوست کجاست؟»

در فلق بود که پرسید سوار


.آسمان مکثی کرد

،رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

به تاریکی شنها بخشید


:و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت

« نرسیده به درخت»


کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است


،می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ

، سر به در می آرد


،پس به سمت گل تنهایی می پیچی

،دو قدم مانده به گل


پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

.و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد


در صمیمیت سیال فضا

خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا

جوجه بردارد از لانه ی نور


و از او می پرسی

«. خانه دوست کجاست»


به یاد سهراب