Wednesday, July 23, 2008

بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من
تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد
و بعد از رفتن تو، آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام, برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من ، چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم پرسش و تردید، کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در این راه و انتخاب آن ، خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک قلب میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

Thursday, July 10, 2008

من هنوز زنده ام

در کوچه های بی کسی ، شب و روز قدم می زنم
روزها سیاهی به تن می کنم تا گرمای آتشین تابستان ،عطش عشق مرا جوشان تر کند ...و مرثیه جدایی، مرا با خود به گورستان نبرد.
و شبها ...ای کاش شب آرزویی وجود نداشت همین
به کدامین گناه...

نوای ایمان دلخسته تر از همیشه از این طبیعت بی رحم شکایت می کند
شاکی :من ...متهم :باز هم من
رهسپار راهی هستم که فرجامش ناپیداست.
ای معبود من ،پروردگار من ...مرا در لجنزار این دنیای فانی رها مکن.دستم را بگیر و روحم را از این جسم بی لایق جدا کن و سوی خودت پرواز ده.
روحم خسته ...و قلبم شکسته است .روحی را خسته و قلبی را به درد آوردم
و این گناهی است نا بخشودنی
...و باز ندای امید در من دمیده می شود
"من با تو هستم و قلبم همیشه با توست " و همین برای من شمعی است هرچند بی جان... پس نمی گذارم همین کورسوی امیدم
...
خاموش شود.
من هستم و برای آرمانم می جنگم هرچند سرانجامش مرگ باشد
و چه زیباست انتظار دوست در جهانی دیگر
جهانی که همه چیز هویداست و دیگر لازم نیست برای اثبات بی گناهی ات محکوم به جدایی شوی
من عصاره ی جانم را با امید زنده نگاه داشتم
وهنوز می خواهم زنده بمانم...همین