Saturday, December 30, 2006

...بادها درگذرند

م.آزاد


:بايد عاشق شدو خواند

«بايد انديشه كنان پنجره را بست و نشست»

پشت ديوار كسي مي گذرد

مي خواند

بايد عاشق شد و رفت»

«!چه بيابان هايي در پيش است


رهگذر خسته به شب مي نگرد

:مي گويد

چه بيابانهايي !‌بايد رفت»

بايد ازكوچه گريخت

پشت اين پنجره ها مرداني مي ميرند

و زناني ديگر

.به حكايت ها دل مي سپرند


پشت دیوار کسی دریاواری بیدار

:به زنان می نگریست

، چه زنانی که در آرامش رود»

!باد را می نوشند

-و برای تو-برای تو و باد

«.آبهایی دیگر در گذر است

باید این ساعت - اندیشه کنان می گویم

رفت و از ساعت دیواری ،پرسید و شنید

و شب و ساعت دیواری و ماه

:به تو اندیشه کنان می گویند

باید عاشق و شد وماند»

«!باید این پنجره رابست و نشست


پشت ديوار كسي مي گذرد
مي خواند
« بايد عاشق شد و رفت
«.چه بيابان هايي در پيش است

Friday, December 29, 2006

تولدی دیگر






همه هستی من ایه تاریکیست


که ترا در خود تکرار کنان


به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد


من در این ایه ترا آه کشیدم آه


من در این ایه ترا


به درخت و آب و آتش پیوند زدم


زندگی شاید


یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد


زندگی شاید


ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد


زندگی شاید


طفلی است که از مدرسه بر میگردد


زندگی شاید


افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتنک دو همآغوشی


یا عبور گیج رهگذری باشد


که کلاه از سر بر میدارد


و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر


زندگی شاید


آن لحظه مسدودیست


که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد


و در این حسی است


که من آن را با ادرک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت


در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست


دل من


که به اندازه یک عشقست


به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد


به زوال زیبای گلها در گلدان


به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای


و به آواز قناری ها


که به اندازه یک پنجره می خوانند


آه ...


سهم من اینست


سهم من اینست


سهم من


آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد


سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست


و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن


سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست


و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید


دستهایت را دوست میدارم


دستهایم را در باغچه می کارم


سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم


و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم


تخم خواهند گذاشت


گوشواری به دو گوشم می آویزم


از دو گیلاس سرخ همزاد


و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم


کوچه ای هست که در آنجا


پسرانی که به من عاشق بودند هنوز


با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر


به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد


کوچه ای هست که قلب من آن را


از محله های کودکیم دزدیده ست


سفر حجمی در خط زمان


و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن


حجمی از تصویری آگاه


که ز مهمانی یک اینه بر میگردد


و بدینسانست


که کسی می میرد


و کسی می ماند


هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد


من پری کوچک غمگینی را


می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد


و دلش را در یک نی لبک چوبین


می نوازد آرام آرام


پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد


و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
فروغ فرخزاد