Thursday, November 27, 2008

جلسه محاكمه عشق بود و قاضی عقل ،و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی ،قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها كه همیشه آماده رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند تنها عقل و قلب در جلسه مادند عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند !ولی من متحیرم كه با وجودی كه عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میكنی !؟قلب نالید:كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلب واقعی باشم .پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتی اگر نابود شوم
دل نوشت:خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید ازجان گذرد هركه شود عاشقشان روز اول كه سرشتند زگل پیكرشان سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان

Thursday, November 20, 2008

حکایت بی انتهای من...تولدت مبارک

امروز روز تولد عزیزترین کسم هست...
تمام روز به این فکر می کردم که چطور بهش تبریک بگم یا اصلا تبریک بگم!
یه چیزو توو زندگیم خووب یاد گرفتم ...زندگی کوتاه تر از این حرفاست که به کدورت بگذره .آخه دوستی من و اون ریشه دار تر از این حرفا بود و ... .
همین که صداشو شنیدم دلم اشک ریخت و صدام لرزید ولی بغضم نترکید آخه روز تولد عزیز دلم بود ...عزیزی که طبیعت بی رحم زندگی، اونو ازم گرفت ولی می دونم زندگی همچنان ادامه دارد و منو چه بخوام چه نخوام به دنبال خودش می کشونه
ممکنه یه زنگ کوتاه تا مدت ها خاطرات رو زنده کنه ولی دل مهربون اون چی میشه نمیگه ایمان چه بی وفا بود ایمانی که می گفت همیشه توو سختی و آرامش توو شادی و غم کنارمه پس کجاست؟ کجاست تا بگه دیدی سارا 25 ساله شدی و تمام اون کابوس های کودکی چیزی جز خیال و وهم باطل نبوده !
و حالا سارا... حکایت بی انتهای من، تولدت مبارک
اشکم را می فروشم تا لبخند تو را خریدار باشم...
این واژه ی سه حرفی تا ابدیت پایدار خواهد ماند





Friday, November 7, 2008

دل من

دل من،
غصه نخور... که دلش پیش تو نیست!
تووی این غمکده دیگه دلبرم پیش تو نیست!
دل من،
اشک نریز... همدمش غریبه نیست!
توو چشاش خوندم که عشقش مثل من غریبه نیست!
دل من،
بغض نکن ...سارا دیگه تنها نیست!
تووی اون شهر بزرگ، دلبرم که تنها نیست!
دل من،
خسته شدی تو؟! خبر خوش پس کجاست؟
روز و شب غم می خوری؟... صبر یعقوب کجاست؟
دل من،
براش دعا کن ...غم من نیاد سراغش
فرق عشق و عادت هم... فکر کن!!! ....همینجاست

Wednesday, November 5, 2008

دلتنگی های بی صدا

بعد از مدت هاست که دارم می نویسم...
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و بهش احتیاج دارم باهاش حرف بزنم ولی می دونم دیگه به من تعلق نداره... هیچ وقت به جدایی فکر نمیکردم شایدم نمی خواستم فکر کنم آخه فکر می کردم اونم ته دلش جایی برای دوست داشتن من داره...اما وقتی صحبت های آخرش رو شنیدم بدنم بی حس شد لبام خشک شد قلبم اصلا ایستاد ولی نگذاشتم این بار بغضم بترکه آخه نمی خواستم اشکمو ببینه لرزش صدام رو احساس کنه.اون عشقش رو پیدا کرده بود چطور می تونم با احساسش بازی کنم! مثل همیشه برای خوشبختیش دعا کردم .
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و به بودنش احتیاج دارم....احساس تنهایی می کنم ولی همیشه این خداست که یار بی کسانه و همدم دل شکستگان
صبح و شب خودمو مشغول کار می کنم شاید فکرش از پا نندازتم ولی هرکجا که میرم به هر چه نگاه می کنم یه تصویر از چهره پاک و معصومش جلوی چشمام نقش می بنده...با من چه کرد؟!... و من با او چه کردم!؟