Saturday, May 26, 2007

آینه ی بی غبار


چه زود میگذره... .بعد از یه سال دوباره سر و کلش پیدا شد.ولی نمی دونست .خوشحال باشه ...یاناراحت.رفتو تووی اون آینه قدیمی مثل هرسال یه نگاهی به خودش انداخت ...انگاری

چندان فرقی نکرده بود . نه ...انگاری یادش رفته بود گرد و غبار ِ روی آینه رو از پارسال پاک کنه دستی بهش زد و دوباره خودشو نگاه کرد ولی باز متوجه تغییر چندانی نشد انگاری غبار روبی ِ آینه چاره ساز نبود...تا اینکه فهمید این نگاهشه که مدتها کهنه و قدیمی شده نگاهشه که هر سال گرد غباری رو به خودش میگرفته ...یاد سهراب افتاد که میگفت چشم ها را باید شست

تاملی کرد و دست به کار شد

بعد رو به آینه کرد و گفت

تولدت مبارک


Saturday, May 12, 2007

...یادم آید



در روز تولد مادر عزیزم تقدیم میکنم این شعرم رو به او ...که


. در تمام طول عمر زندگانی ام برایم از جان مایه گذاشت .




مادرم تولدت مبارک



یادم آید روز درد و التهاب
یادم آید چشمهایت ندیدند رنگ خواب

یادم آید مثل بیماری به خود می تافتم
اشک چشم بر گونه هایت می یافتم

در تکاپوی لحظه های پرنیاز
دستهایت را بلند کردی در نماز

یادم آید ذکر یا رب بودت دعا
کن شفاعت طفل من
یا اباالفضل یا علی یا مصطفی

تا که آمد نام دختش فاطمه
بی خود از خود شد مادر، فاطمه

یادم آید مادرم بی تاب شد
صورتش همرنگ با مهتاب شد
مثل شمعی در کناری آب شد

...مادرم گفت
مادرت زهرا شفاعت می کند
این دعای مرا اجابت می کند

یادم آید نمی دانم چه حسی داشتم
!اخر انگار من ...دردی نداشتم

یادت هست؟

و باز دوباره صدایم کرد
آری... صدایم می کرد
چه روز ها و هفته هایی را که به انتظار این صدا می نشستم
با او به سفر هاااا رفتم
یادت هست؟
یادت هست
مرا به خانه ی مردی برد
مردی که تنها یار و همدمش سال ها تنهایی بود
یادت هست؟
یادت هست
مرا به خانه ی مردی برد
مردی که از عشقش عروسکی ساخته بود عروسکی
روز ها به یادش و شب ها در کنارش
عروسک عروسی شد
ولی مرد تحمل این همه خوشبختی را نداشت و خود تبدیل به عروسک شد
یادت هست؟
یادت هست
مرا به خانه ی مردی برد
یادت هست
گفتم چقدر زیبااااست ... چقدر زیبااااست؟
آری مرا به خانه مردی برد
که مرا دید می فهمی !؟ مرا دید
نشانم داد عشق دو روشن دل
نشانم داد چشم ها نمی بینند ولی قلب ها تپیدن ها را احساس میکنند
یادت هست؟

آری مرا به سفر ها برد ، آینه

...
و باز دوباره صدایم کرد
آری... صدایم می کرد
ولی این بار سفر نزدیک بود
می دانم اشک هایت می چکند
نشانم داد آینه این بار خودم را
آری مرا به خانه خودم میهمان کرد
آه.... یادت هست چه ها نشانم داد
بگویم؟
دیدم جفت-مرغ عشقی را
که سال ها موسیقی آوازشان نت های عاشقانه بود
می دانم اشک هایت می چکند
بگویم؟
این بار موسیقی آوازشان پر پرواز بود
دیدم پرپر شدن مرغ عشقی را که با نت های عاشقانه رقص کنان به پایین آمد
ولی نه ...
پرواز مرغ عشق را دیدم

و خود را پرپر شده روی زمین


یادت هست؟

چقدر زیباااست

چقدر زیبااااااست
دو نگاهی که هیچ وقت با دو چشم همدیگر را ندیدند
چقدر زیبااااااست
وقتی که احساس ها همدیگر را می بینند

آری ، نگاهت را... آمدنت را ...نفست را... احساس میکنم

چقدر زیبااااست
که تو نیز مرا می بینی
حس غریبی است ، می دانم
بین ما فاصله ایست اندازه ی یه دیوار بلند

آری نگاهت را... آمدنت را... نفست را... احساس می کنم

چقدر زیبااااست
بودنت را پشت آن دیوار بلند احساس کردن
آاااه نبودنت را نیز احساس میکنم
چشم هایم نمی بینند چشم هایت نمی بینند
ولی من تو را و نیز تو مرا میبینی
چقدر زیبااااست
چقدر زیبااااست
دیدگانم نمی بینند
ولی قصه یه زندگی را از پشت پرده های سی نما دیدم
دیدگانم نمی بینند
ولی تاریکیه اتاقم را احساس کردم... زنده کن آن چراغش را

چقدر زیبااااست
چقدر زیبااااست
که خداوند عشق را آفرید