Wednesday, October 22, 2008

مناظره ی عقل و دل


يکي از واقعيت هاي تلخ امروز ما دل شکستن شده ؛ دل همديگر رو مي شکونيم و دنبال زندگي خودمون ميريم غافل از اينکه روزي نتيجه اين دل شکوندن رو مي بينيم

راستش وقتي که آدم اون کسي رو که با تمام وجودش دوست داره رو مجبور ميشه ازش جدا بشه يه حس خيلي بدي داره ؛ يا شايد بشه گفت يه حسي که درموني نداره ؛ يه حس تنهايي ،خودش هم از نوع بدش ، تمام روز با آدم هست و حتي تو خواب هم آروم نيستي ؛ چون هنوز دوستش داري و هنوز منتظري که برگرده ؛ اما واقعا فکر کردي که منتظره چي هستي؟

منتظري بياد بگه ببخشيد که تو برام مهم نبودي و من دنبال زندگي خودم رفتم ببخشيد اون آدم باب ميلم نشد و مثل خودم بي عاطفه بود حالا اومدم که من رو ببخشي ؛ تازه فهميدم که همچين آتش دهن سوزي نيستم فقط تو آدم خوبي هستي و من رو با تموم خوبيها و بديهام دوست داري ؛ و حالا اومدم

واقعا منتظر اين هستي؟ حتما ميگي ؛ نه منتظر اين نيستم از طرفي هر کسي تو زندگي ممکنه اشتباه کنه اما خودمونيم فکر کن کسي که مدتي با کسي هست و بعدش ميذاره ميره ميشه بهش اطمينان کرد؟ ميگن آزموده را آزمودن خطاس

وقتي بين عقل و دل بحثي ميشه عقل با منطق به دل ميگه که چقدر اشتباه کرده و دل هم قبول داره که اشتباه کرده اما موضوع اينجاس که ؛ وقتي دل ، تنگ ميشه براي يارش ديگه منطقي رو قبول نداره و با تموم بدي هاي يارش هواي يارش رو داره

حالا تو با تموم حرفايي که عقلت ميگه اما دلت پيش کسي هست که براش مهم نيستي ؛ درسته که دلتنگش ميشي اما وقتي که اون دنبال زندگيش هست و از قشنگي هاي زندگي لذت ميبره تو چرا زانوي غم بغل کني و غصه بخوري ؛ غصه بخوري و انتظار کسي رو بکشي که شايد روزي برگرده و شايد هيچ وقت برنگرده

سخته که آدم قبول کنه چه اتفاقي افتاده اما متاسفانه واقعيت تلخيه ؛ سعي کن به خودت کمک کني که از اول شروع کني ؛ يا علي بگو و هر روز سعي کن بهتر از روز قبل بشي ؛ هر چيزي که باعث ميشه اين موضوع واست يادآوري بشه رو فعلا حذف کن ؛ هر روز سعي کن کمتر از روز قبل بهش فکر کنی ؛ اولش خيلي سخته چون شب ميشه و مي بيني تمام روز به فکرش بودي و نه تنها کمتر بلکه بيشتر بهش فکر ميکني اما خواستن توانستن است ؛ هر روز حداقل يک بار بهش فکر نکن و سعي کن به وقتي برسه که روزي فقط يک بار بهش فکر کني البته سخته که يکدفعه بخواي حذفش کني چون امکان پذير نيست ؛ چون از لحاظ احساسي بهش وابسته هستي اما زمان خودش کمک بزرگي هست

سعي کن بشي همون آدمي که بودي ؛ البته خيلي سخته که دوباره همون آدم قبلي بشي ؛ وقتي که تصميم ميگيري که بشي هموني که بودي تازه مي فهمي که خيلي از خصلت هاي خوبت کمرنگ شد ؛ اونوقته که مي فهمي مهمترين ويژگي هاي خودت رو از دست دادي و زمان طولاني مي خواد که برگردي به همون خوبيها پس تا دير نشده بجنب.

توکلت به خدا باشه و وقتي بهش فکر مي کني براش دعا کن و از خدا بخوا که براش بهترين ها رو بخواد و از خدا بخوا بهترين کسي رو که خودش صلاح مي دونه واست جور کنه ؛ بدون که خدا هميشه بهترين ها رو واسه بنده هاش جور ميکنه واگه کسي انجام نشده قطعا بهتر از اون رو واسش امکان پذير ميکنه

Tuesday, October 21, 2008

شمع...فوت

همیشه پایان یه جوره خاصیه ،وقتی خوبی هایی که با پایان روز تموم میشه دل آدم واسش تنگ میشه ولی وقتی از اون چیزی که واست آرامش نداشته راحت میشی یه آرامش همراه با پشیمونی ؛ شکست ؛ خستگی همراهت هست ؛ می دونی که از اون کابوس ها و نگرانی ها ر احت شدی و دیگه نگران این نیستی که نکنه دیگه دوسم نداشته باشه ، اصلا به من فکر می کنه و هزاران سوال و اگر و شاید ...راحت میشی اما از تمامی رفتار خودت پشیمونی. از محبت صادقانه ...تا تصمیمی که گرفتی همه چیز و تموم کنی ، احساس خستگی حتی بعد از استراحت می کنی چون همیشه شروع سخت هست , همیشه ساختن سخت هست ؛ درسته که ساختن خیلی سخته اما هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که خودمون آینده زیبایی رو واسه خودمون بسازیم و همین لذت موفقیت هست که سختی ها رو قابل هضم میکنه


Monday, October 20, 2008

یادم باشد...

یادم باشد حرفی نزنم كه به كسی بربخورد
نگاهی نكنم كه دل كسی بلرزد
خطی ننویسم كه آزار دهد كسی را
یادم باشد كه روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب كین رابا كمتر از مهر و جواب
دورنگی را با كمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سكوت كنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
و از آسمان درس پاك زیستن
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم... نه برای تكرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی رادوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی كه به سوی قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان باگوش سپردن به آواز شبانه دوره‌گردی كه از سازش عشق می‌بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد..

!دوستی که تا نداره

با یه شکلات شروع شد...
من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
من بچه بودم...اونم بچه بود.
سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد.
دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
گفتم: دوست دوست...
گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که تا نداره!
گفت :تا مرگ!
خندیدم و گفتم: تا نداره!!!
گفت: باشه! تا پس از مرگ!!!!
گفتم: نه! تا نداره!
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!
دوستی تا نداره!!!
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید
گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم.
گفتم: باشه. تو بذار.
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه!
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه؟؟؟

Wednesday, October 15, 2008

یه لحظه

یه روزی وقتی که به آرزوهات چشم دوختی ، می شنوی که خواسته ی تو ، آرزوی تو ؛ امید تو ؛ باور تو ؛ مال دیگری شده ؛ در یه لحظه دلت هری می یاد پایین ؛ در یه لحظه زیر پات خالی میشه ، در یه لحظه همه رنگها ، همه قشنگیا بی رنگ و سرد میشه ، یه لحظه سخت و طولانی که چون قرنی همه خواسته هات رو زیر و رو میکنه ، یه لحظه که همه چیز رو از دست رفته می بینی ؛ یه حس بد و غیر قابل توصیف سراغت میاد.
دنبال جوابی که بدونی درست شنیدی و یا اینکه شوخی بوده ، برای همین به چهره طرفت نگاه می کنی اما به قدری خونسرد و بی تفاوت هست که هیچی از چهرش نمی تونی بفهمی ؛ نه از چهره اون می تونی بفهمی موضوع چی هست و نه خودت می خوای واسی خاطر دلت استدلال کنی ؛ و به جای هر فکری سعی می کنی لبخند بزنی و توکلت به خودش باشه چون مطمئنی اون برات بهترین رو در نظر داره و این رو باور داری و ساعت ها و روزها از اون لحظه تلخ و یا شاید لحظه پر کشیدن آرزو و یا شاید لحظه تجربه جدید ؛ تجربه ای که یاد بگیری در لحظه سخت همچنان امیدوار و شاد باشی میگذره اما همچنان آروم هستی و زندگی رو قشنگ می بینی چون باور داری اونی رو که همیشه و در همه حال مراقبت هست ...
دل نوشته امروز : وقتی اوضاع به ظاهر بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید بدانید هر چه پیش می آ ید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید.

احساس تنهایی

احساس تنهایی عجیبی می کنم خودم هم نمی دونم چم هست ،میگم ؛ می خندم اما تو دلم سکوت و تاریکی ، خودم هم می خوام از ته دل خوشحال باشم اما نمی تونم ؛ دلتنگیام رو با خواب و رویا پر می کنم شاید اینجوری کمی از این دنیا فاصله بگیرم ؛ دلم گرفته اما خودم هم نمی دونم از چی یا از کی ، آرامش كه دارم با كوچكترین نسیمی طوفانی میشه و معلوم نیست این طوفان چه وقت آرام میشه ...

تنهای تنها ‍ چون غریبه ای بی هیچ آشنایی به این سو و آن سو میرم برای یافتن چه كسی یا چه چیز خود نیز نمی دانم ، عجب حكایتی شده این دلتنگی شبای تاریك من ، تنهایی خود موهبتیست اما از آن گریزانم ، هر چه بیشتر از او دور میشوم بیشتر به آن نزدیكم

Thursday, October 9, 2008

نوای ایمان ...شروعی دوباره

وقتی که همه ی درها رو بسته میبینی
به ندای درونت گوش بده.
خوب گوش کن...شنیدی؟
یکی داره صدات می کنه
خوب ِخوب گوش کن...حالا چی؟... شنیدی؟
وای خدای من...چه آرامشی!!!
باور نمی کنم تو چرا اینقدر خوبی؟!!!
صدات می کنم...ببین... عاشقانه صدات می کنم
اشک می ریزم... نگاه کن... خالصانه اشک می ریزم
توبه میکنم... اخم نکن... صادقانه توبه می کنم
و حالا تو میشنوی...

وقتی که همه ی درها رو بسته میبینم
تو نشونی کلید گشایش رو میدی
کلیدی که رمزش صبر و شکیباییه...
و حالا میخوام معشوقه ام رو به دست تو بسپارم
به من تعلق داشت،
...زیر لفظیش، جانم رو قربونیش می کنم
و برای حس قشنگ خوشبختی...عاشقانه تلاش میکنم.

اگر هم...
همیشه مراقبش باش...تنهاش نزار
بهش برس نزار گل باغ قشنگ آرزوهام پژمرده بشه
اونقدر شادی بهش بده که غصه ی من به سراغش نیاد
و اندک غمی بهش بده که قدر شادی هاشو بدونه...

دوباره می خوام شروع کنم
یا علی مدد...



من دوباره صبح احیا می شوم

بـاز هـم در گیر و دار قافـیه، لـبریز از یـک حس زیـبا می شــوم

باز هم در یک شــب سنگین و سرد، تا سحر پاپیچ رویا می شوم

باز هم چشمان خیس و خسته ام، مست از حس غمناک غزل

می نشـیند روی یک بیت اسیر، بی صدا هم رنگ دریا می شوم

موجهایم رج به رج در قلب شب، می نشیند روی شنهای کویر

راوی دل واژه هـای قـاصــدک، قـاصــد دنـیـای بـالا می شـــوم

گــوشـه ی دنـج دعـای نـیـمـه شـب، پشت گـریه، پـشت تـب

در کـنار خــواب دیـدار و قــرار، لابـه لای خــاک پـیـدا می شـــوم

ردپای پلکهایت روی عکس، یادگـاریـست از اشکهای بی صـدا

تا ابـد ایـن یـادگـارت را نگــیر، ای که با تو مـن هـویـدا می شــوم

سالها رفتـند اینـک این منـم، گوشه گـیـر و مـنـزوی و خـوابگـرد

تا نگردم سوی تو دعـوت به خواب، در همین دریا صحرا می شوم

آخــریـن امــیـد خـط فـاصـلـه، آخـریـن خـواهـش، یـک الـتـمـاس

خـاطرات کـهـنه ام را پـس بـده، چـونکه با آنها مـن ما می شـوم

من مسافر هستم و چشم انتظار، منتظر هستم مثل قاصــدک

خون دل خوردم در عین سکوت، در غروب عشق سودا می شوم

مـنـتـظـر مانـدیـد تـا تنـها شـوم، مـنـتظـر مانـدیـد تـا دیـوانـگـی

زیر پـرچـین غزل دفنـم کنـید، من دوباره صــبح احـیا می شــوم

آخرین بیت غزل هم سر رسید، آخرین نقطه سر آغاز من است

دستـهایت را مگـیر از دسـت مـن، بـی حضور تو تنـها می شــوم

همیشه به یاد تو...

ایمان

Thursday, October 2, 2008

نوای ایمان ...خاموش

شاید این آخرین نامه ی بی پاسخ من باشد
بسم المعشوق

و حال نام تو را فاش می کنم تا همه بدانند دلم ویران-خانه ی کوی که بود
عشق پاکم، نازنینم و هستی ام ...سارا
شمع جانم را با دستانت که عاشقانه می بوسیدمشان ...نمی دانم چرا؟ چه شد؟ ولی خاموش کردی
و اکنون دل، روزها و شب هایش را در تاریکی سرد و بی جانی اشک می ریزد.
تو رفتی... ولی قاب عکسی را میخکوب کردی بر سینه که آنی را مجال بی تو بودن نیست
تو رفتی ...ولی آسمان چشم هایم خیس باران است هنوز
تو رفتی و بعد رفتنت...نوای گرم و بی تابم سرد و خاموش شد
تو می دانستی احساسم مقدس بود
تو رفتی ولی
سارا ...تو را چشم در راهم
اگر دوری مجالم داد و جانی ماند... بی تابم، بیایی
بی تابم بیایی...
اگر بدانم در قلب پاک و بی انتهایت هنوز جایی هرچند کوچک برایم هست...
تو را چشم در راهم و بی تابم بیایی
لرزش قلبم... لغزش اشکم... گواهی می دهد اگر هزاران بار رفتی
تو را چشم در راهم و بی تابم بیایی
مرا تنها نذار ای معشوقه ی قلبم
اگر رفتی ،باید یاد مرا چون کاغذ بی خط مچاله کرد؟!
به رسم مردانگی تمام خطهایش را با چشم دل... بخوان
و تو را به خدایت قسم می دهم
که تا جان دارم...
تو را چشم در راهم و بی تابم بیایی... نازنینم ، بی تابم بیایی