Thursday, December 18, 2008

این رسم عاشقی است

چرا؟!... با تو سخن می گویم بی پرده و آشکارا.
روزها... شب ها بی هدف سرگردان روزمرگی می کنم... گاه آنقدر غوطه ور در تو می شوم که با کوچکترین لحظه ای که با تو بودن رو به یاد میاورم ناخودآگاه ازخود بی خود می شوم و ناله سر میکنم ناله ای که دیگر صدایش عرش را هم می لرزاند.ناله ای که هیچگاه نگذاشتم ابدی نوایش را بشنود و ترحم آمیز هم دردی کند با من.در خودم فریاد میکنم و از درون بغض میکنم .
شاید روزی سربرآورد
...
با تو سخن می گویم ...بی پرده و آشکارا
تو ...که قصد ماندن نداشتی!
چرا پس در سینه ام سال ها لانه کردی چرا ای پرنده ی مهاجر ؟
من سال ها با آمدن هر بهار ....با تو تازه شدم
با آمدن تابستان هر سال ...عطش عشقم شعله ور تر شد
و پاییز...
از آن می ترسیدم...
و پاییز ... تو رخت سفر بستی .رختی که ماه ها و سالها آذوقه اش را جمع کردی و جمع کردی ...پنهان و آشکارا
و حال در بیست و پنجمین سال تولدت... مرگ من را جشن گرفتی؟
یادت می آید کابوس کودکی را!!؟ تعبیرش این بود...
نمیدانم کجا هستی با که هستی و در چه فکری
همین را می دانم که همیشه در فکرمی... هرکجا و با هرکه و در هرلحظه که باشم
....
این رسم عاشقی است


Thursday, November 27, 2008

جلسه محاكمه عشق بود و قاضی عقل ،و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی ،قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها كه همیشه آماده رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند تنها عقل و قلب در جلسه مادند عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند !ولی من متحیرم كه با وجودی كه عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میكنی !؟قلب نالید:كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلب واقعی باشم .پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتی اگر نابود شوم
دل نوشت:خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید ازجان گذرد هركه شود عاشقشان روز اول كه سرشتند زگل پیكرشان سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان

Thursday, November 20, 2008

حکایت بی انتهای من...تولدت مبارک

امروز روز تولد عزیزترین کسم هست...
تمام روز به این فکر می کردم که چطور بهش تبریک بگم یا اصلا تبریک بگم!
یه چیزو توو زندگیم خووب یاد گرفتم ...زندگی کوتاه تر از این حرفاست که به کدورت بگذره .آخه دوستی من و اون ریشه دار تر از این حرفا بود و ... .
همین که صداشو شنیدم دلم اشک ریخت و صدام لرزید ولی بغضم نترکید آخه روز تولد عزیز دلم بود ...عزیزی که طبیعت بی رحم زندگی، اونو ازم گرفت ولی می دونم زندگی همچنان ادامه دارد و منو چه بخوام چه نخوام به دنبال خودش می کشونه
ممکنه یه زنگ کوتاه تا مدت ها خاطرات رو زنده کنه ولی دل مهربون اون چی میشه نمیگه ایمان چه بی وفا بود ایمانی که می گفت همیشه توو سختی و آرامش توو شادی و غم کنارمه پس کجاست؟ کجاست تا بگه دیدی سارا 25 ساله شدی و تمام اون کابوس های کودکی چیزی جز خیال و وهم باطل نبوده !
و حالا سارا... حکایت بی انتهای من، تولدت مبارک
اشکم را می فروشم تا لبخند تو را خریدار باشم...
این واژه ی سه حرفی تا ابدیت پایدار خواهد ماند





Friday, November 7, 2008

دل من

دل من،
غصه نخور... که دلش پیش تو نیست!
تووی این غمکده دیگه دلبرم پیش تو نیست!
دل من،
اشک نریز... همدمش غریبه نیست!
توو چشاش خوندم که عشقش مثل من غریبه نیست!
دل من،
بغض نکن ...سارا دیگه تنها نیست!
تووی اون شهر بزرگ، دلبرم که تنها نیست!
دل من،
خسته شدی تو؟! خبر خوش پس کجاست؟
روز و شب غم می خوری؟... صبر یعقوب کجاست؟
دل من،
براش دعا کن ...غم من نیاد سراغش
فرق عشق و عادت هم... فکر کن!!! ....همینجاست

Wednesday, November 5, 2008

دلتنگی های بی صدا

بعد از مدت هاست که دارم می نویسم...
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و بهش احتیاج دارم باهاش حرف بزنم ولی می دونم دیگه به من تعلق نداره... هیچ وقت به جدایی فکر نمیکردم شایدم نمی خواستم فکر کنم آخه فکر می کردم اونم ته دلش جایی برای دوست داشتن من داره...اما وقتی صحبت های آخرش رو شنیدم بدنم بی حس شد لبام خشک شد قلبم اصلا ایستاد ولی نگذاشتم این بار بغضم بترکه آخه نمی خواستم اشکمو ببینه لرزش صدام رو احساس کنه.اون عشقش رو پیدا کرده بود چطور می تونم با احساسش بازی کنم! مثل همیشه برای خوشبختیش دعا کردم .
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و به بودنش احتیاج دارم....احساس تنهایی می کنم ولی همیشه این خداست که یار بی کسانه و همدم دل شکستگان
صبح و شب خودمو مشغول کار می کنم شاید فکرش از پا نندازتم ولی هرکجا که میرم به هر چه نگاه می کنم یه تصویر از چهره پاک و معصومش جلوی چشمام نقش می بنده...با من چه کرد؟!... و من با او چه کردم!؟


Wednesday, October 22, 2008

مناظره ی عقل و دل


يکي از واقعيت هاي تلخ امروز ما دل شکستن شده ؛ دل همديگر رو مي شکونيم و دنبال زندگي خودمون ميريم غافل از اينکه روزي نتيجه اين دل شکوندن رو مي بينيم

راستش وقتي که آدم اون کسي رو که با تمام وجودش دوست داره رو مجبور ميشه ازش جدا بشه يه حس خيلي بدي داره ؛ يا شايد بشه گفت يه حسي که درموني نداره ؛ يه حس تنهايي ،خودش هم از نوع بدش ، تمام روز با آدم هست و حتي تو خواب هم آروم نيستي ؛ چون هنوز دوستش داري و هنوز منتظري که برگرده ؛ اما واقعا فکر کردي که منتظره چي هستي؟

منتظري بياد بگه ببخشيد که تو برام مهم نبودي و من دنبال زندگي خودم رفتم ببخشيد اون آدم باب ميلم نشد و مثل خودم بي عاطفه بود حالا اومدم که من رو ببخشي ؛ تازه فهميدم که همچين آتش دهن سوزي نيستم فقط تو آدم خوبي هستي و من رو با تموم خوبيها و بديهام دوست داري ؛ و حالا اومدم

واقعا منتظر اين هستي؟ حتما ميگي ؛ نه منتظر اين نيستم از طرفي هر کسي تو زندگي ممکنه اشتباه کنه اما خودمونيم فکر کن کسي که مدتي با کسي هست و بعدش ميذاره ميره ميشه بهش اطمينان کرد؟ ميگن آزموده را آزمودن خطاس

وقتي بين عقل و دل بحثي ميشه عقل با منطق به دل ميگه که چقدر اشتباه کرده و دل هم قبول داره که اشتباه کرده اما موضوع اينجاس که ؛ وقتي دل ، تنگ ميشه براي يارش ديگه منطقي رو قبول نداره و با تموم بدي هاي يارش هواي يارش رو داره

حالا تو با تموم حرفايي که عقلت ميگه اما دلت پيش کسي هست که براش مهم نيستي ؛ درسته که دلتنگش ميشي اما وقتي که اون دنبال زندگيش هست و از قشنگي هاي زندگي لذت ميبره تو چرا زانوي غم بغل کني و غصه بخوري ؛ غصه بخوري و انتظار کسي رو بکشي که شايد روزي برگرده و شايد هيچ وقت برنگرده

سخته که آدم قبول کنه چه اتفاقي افتاده اما متاسفانه واقعيت تلخيه ؛ سعي کن به خودت کمک کني که از اول شروع کني ؛ يا علي بگو و هر روز سعي کن بهتر از روز قبل بشي ؛ هر چيزي که باعث ميشه اين موضوع واست يادآوري بشه رو فعلا حذف کن ؛ هر روز سعي کن کمتر از روز قبل بهش فکر کنی ؛ اولش خيلي سخته چون شب ميشه و مي بيني تمام روز به فکرش بودي و نه تنها کمتر بلکه بيشتر بهش فکر ميکني اما خواستن توانستن است ؛ هر روز حداقل يک بار بهش فکر نکن و سعي کن به وقتي برسه که روزي فقط يک بار بهش فکر کني البته سخته که يکدفعه بخواي حذفش کني چون امکان پذير نيست ؛ چون از لحاظ احساسي بهش وابسته هستي اما زمان خودش کمک بزرگي هست

سعي کن بشي همون آدمي که بودي ؛ البته خيلي سخته که دوباره همون آدم قبلي بشي ؛ وقتي که تصميم ميگيري که بشي هموني که بودي تازه مي فهمي که خيلي از خصلت هاي خوبت کمرنگ شد ؛ اونوقته که مي فهمي مهمترين ويژگي هاي خودت رو از دست دادي و زمان طولاني مي خواد که برگردي به همون خوبيها پس تا دير نشده بجنب.

توکلت به خدا باشه و وقتي بهش فکر مي کني براش دعا کن و از خدا بخوا که براش بهترين ها رو بخواد و از خدا بخوا بهترين کسي رو که خودش صلاح مي دونه واست جور کنه ؛ بدون که خدا هميشه بهترين ها رو واسه بنده هاش جور ميکنه واگه کسي انجام نشده قطعا بهتر از اون رو واسش امکان پذير ميکنه

Tuesday, October 21, 2008

شمع...فوت

همیشه پایان یه جوره خاصیه ،وقتی خوبی هایی که با پایان روز تموم میشه دل آدم واسش تنگ میشه ولی وقتی از اون چیزی که واست آرامش نداشته راحت میشی یه آرامش همراه با پشیمونی ؛ شکست ؛ خستگی همراهت هست ؛ می دونی که از اون کابوس ها و نگرانی ها ر احت شدی و دیگه نگران این نیستی که نکنه دیگه دوسم نداشته باشه ، اصلا به من فکر می کنه و هزاران سوال و اگر و شاید ...راحت میشی اما از تمامی رفتار خودت پشیمونی. از محبت صادقانه ...تا تصمیمی که گرفتی همه چیز و تموم کنی ، احساس خستگی حتی بعد از استراحت می کنی چون همیشه شروع سخت هست , همیشه ساختن سخت هست ؛ درسته که ساختن خیلی سخته اما هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که خودمون آینده زیبایی رو واسه خودمون بسازیم و همین لذت موفقیت هست که سختی ها رو قابل هضم میکنه


Monday, October 20, 2008

یادم باشد...

یادم باشد حرفی نزنم كه به كسی بربخورد
نگاهی نكنم كه دل كسی بلرزد
خطی ننویسم كه آزار دهد كسی را
یادم باشد كه روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب كین رابا كمتر از مهر و جواب
دورنگی را با كمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سكوت كنم
و برای سیاهی‌ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم
و از آسمان درس پاك زیستن
یادم باشدسنگ خیلی تنهاست
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن بدنیا آمدم... نه برای تكرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی رادوست دارم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی كه به سوی قربانگاه می‌رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می‌توان باگوش سپردن به آواز شبانه دوره‌گردی كه از سازش عشق می‌بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد..

!دوستی که تا نداره

با یه شکلات شروع شد...
من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
من بچه بودم...اونم بچه بود.
سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد.
دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
گفتم: دوست دوست...
گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که تا نداره!
گفت :تا مرگ!
خندیدم و گفتم: تا نداره!!!
گفت: باشه! تا پس از مرگ!!!!
گفتم: نه! تا نداره!
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!
دوستی تا نداره!!!
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید
گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم.
گفتم: باشه. تو بذار.
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه!
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه؟؟؟

Wednesday, October 15, 2008

یه لحظه

یه روزی وقتی که به آرزوهات چشم دوختی ، می شنوی که خواسته ی تو ، آرزوی تو ؛ امید تو ؛ باور تو ؛ مال دیگری شده ؛ در یه لحظه دلت هری می یاد پایین ؛ در یه لحظه زیر پات خالی میشه ، در یه لحظه همه رنگها ، همه قشنگیا بی رنگ و سرد میشه ، یه لحظه سخت و طولانی که چون قرنی همه خواسته هات رو زیر و رو میکنه ، یه لحظه که همه چیز رو از دست رفته می بینی ؛ یه حس بد و غیر قابل توصیف سراغت میاد.
دنبال جوابی که بدونی درست شنیدی و یا اینکه شوخی بوده ، برای همین به چهره طرفت نگاه می کنی اما به قدری خونسرد و بی تفاوت هست که هیچی از چهرش نمی تونی بفهمی ؛ نه از چهره اون می تونی بفهمی موضوع چی هست و نه خودت می خوای واسی خاطر دلت استدلال کنی ؛ و به جای هر فکری سعی می کنی لبخند بزنی و توکلت به خودش باشه چون مطمئنی اون برات بهترین رو در نظر داره و این رو باور داری و ساعت ها و روزها از اون لحظه تلخ و یا شاید لحظه پر کشیدن آرزو و یا شاید لحظه تجربه جدید ؛ تجربه ای که یاد بگیری در لحظه سخت همچنان امیدوار و شاد باشی میگذره اما همچنان آروم هستی و زندگی رو قشنگ می بینی چون باور داری اونی رو که همیشه و در همه حال مراقبت هست ...
دل نوشته امروز : وقتی اوضاع به ظاهر بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید بدانید هر چه پیش می آ ید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید.

احساس تنهایی

احساس تنهایی عجیبی می کنم خودم هم نمی دونم چم هست ،میگم ؛ می خندم اما تو دلم سکوت و تاریکی ، خودم هم می خوام از ته دل خوشحال باشم اما نمی تونم ؛ دلتنگیام رو با خواب و رویا پر می کنم شاید اینجوری کمی از این دنیا فاصله بگیرم ؛ دلم گرفته اما خودم هم نمی دونم از چی یا از کی ، آرامش كه دارم با كوچكترین نسیمی طوفانی میشه و معلوم نیست این طوفان چه وقت آرام میشه ...

تنهای تنها ‍ چون غریبه ای بی هیچ آشنایی به این سو و آن سو میرم برای یافتن چه كسی یا چه چیز خود نیز نمی دانم ، عجب حكایتی شده این دلتنگی شبای تاریك من ، تنهایی خود موهبتیست اما از آن گریزانم ، هر چه بیشتر از او دور میشوم بیشتر به آن نزدیكم

Thursday, October 9, 2008

نوای ایمان ...شروعی دوباره

وقتی که همه ی درها رو بسته میبینی
به ندای درونت گوش بده.
خوب گوش کن...شنیدی؟
یکی داره صدات می کنه
خوب ِخوب گوش کن...حالا چی؟... شنیدی؟
وای خدای من...چه آرامشی!!!
باور نمی کنم تو چرا اینقدر خوبی؟!!!
صدات می کنم...ببین... عاشقانه صدات می کنم
اشک می ریزم... نگاه کن... خالصانه اشک می ریزم
توبه میکنم... اخم نکن... صادقانه توبه می کنم
و حالا تو میشنوی...

وقتی که همه ی درها رو بسته میبینم
تو نشونی کلید گشایش رو میدی
کلیدی که رمزش صبر و شکیباییه...
و حالا میخوام معشوقه ام رو به دست تو بسپارم
به من تعلق داشت،
...زیر لفظیش، جانم رو قربونیش می کنم
و برای حس قشنگ خوشبختی...عاشقانه تلاش میکنم.

اگر هم...
همیشه مراقبش باش...تنهاش نزار
بهش برس نزار گل باغ قشنگ آرزوهام پژمرده بشه
اونقدر شادی بهش بده که غصه ی من به سراغش نیاد
و اندک غمی بهش بده که قدر شادی هاشو بدونه...

دوباره می خوام شروع کنم
یا علی مدد...



من دوباره صبح احیا می شوم

بـاز هـم در گیر و دار قافـیه، لـبریز از یـک حس زیـبا می شــوم

باز هم در یک شــب سنگین و سرد، تا سحر پاپیچ رویا می شوم

باز هم چشمان خیس و خسته ام، مست از حس غمناک غزل

می نشـیند روی یک بیت اسیر، بی صدا هم رنگ دریا می شوم

موجهایم رج به رج در قلب شب، می نشیند روی شنهای کویر

راوی دل واژه هـای قـاصــدک، قـاصــد دنـیـای بـالا می شـــوم

گــوشـه ی دنـج دعـای نـیـمـه شـب، پشت گـریه، پـشت تـب

در کـنار خــواب دیـدار و قــرار، لابـه لای خــاک پـیـدا می شـــوم

ردپای پلکهایت روی عکس، یادگـاریـست از اشکهای بی صـدا

تا ابـد ایـن یـادگـارت را نگــیر، ای که با تو مـن هـویـدا می شــوم

سالها رفتـند اینـک این منـم، گوشه گـیـر و مـنـزوی و خـوابگـرد

تا نگردم سوی تو دعـوت به خواب، در همین دریا صحرا می شوم

آخــریـن امــیـد خـط فـاصـلـه، آخـریـن خـواهـش، یـک الـتـمـاس

خـاطرات کـهـنه ام را پـس بـده، چـونکه با آنها مـن ما می شـوم

من مسافر هستم و چشم انتظار، منتظر هستم مثل قاصــدک

خون دل خوردم در عین سکوت، در غروب عشق سودا می شوم

مـنـتـظـر مانـدیـد تـا تنـها شـوم، مـنـتظـر مانـدیـد تـا دیـوانـگـی

زیر پـرچـین غزل دفنـم کنـید، من دوباره صــبح احـیا می شــوم

آخرین بیت غزل هم سر رسید، آخرین نقطه سر آغاز من است

دستـهایت را مگـیر از دسـت مـن، بـی حضور تو تنـها می شــوم

همیشه به یاد تو...

ایمان

Thursday, October 2, 2008

نوای ایمان ...خاموش

شاید این آخرین نامه ی بی پاسخ من باشد
بسم المعشوق

و حال نام تو را فاش می کنم تا همه بدانند دلم ویران-خانه ی کوی که بود
عشق پاکم، نازنینم و هستی ام ...سارا
شمع جانم را با دستانت که عاشقانه می بوسیدمشان ...نمی دانم چرا؟ چه شد؟ ولی خاموش کردی
و اکنون دل، روزها و شب هایش را در تاریکی سرد و بی جانی اشک می ریزد.
تو رفتی... ولی قاب عکسی را میخکوب کردی بر سینه که آنی را مجال بی تو بودن نیست
تو رفتی ...ولی آسمان چشم هایم خیس باران است هنوز
تو رفتی و بعد رفتنت...نوای گرم و بی تابم سرد و خاموش شد
تو می دانستی احساسم مقدس بود
تو رفتی ولی
سارا ...تو را چشم در راهم
اگر دوری مجالم داد و جانی ماند... بی تابم، بیایی
بی تابم بیایی...
اگر بدانم در قلب پاک و بی انتهایت هنوز جایی هرچند کوچک برایم هست...
تو را چشم در راهم و بی تابم بیایی
لرزش قلبم... لغزش اشکم... گواهی می دهد اگر هزاران بار رفتی
تو را چشم در راهم و بی تابم بیایی
مرا تنها نذار ای معشوقه ی قلبم
اگر رفتی ،باید یاد مرا چون کاغذ بی خط مچاله کرد؟!
به رسم مردانگی تمام خطهایش را با چشم دل... بخوان
و تو را به خدایت قسم می دهم
که تا جان دارم...
تو را چشم در راهم و بی تابم بیایی... نازنینم ، بی تابم بیایی


Wednesday, July 23, 2008

بعد از رفتنت...

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من
تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شد
و بعد از رفتن تو، آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام, برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من ، چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم پرسش و تردید، کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در این راه و انتخاب آن ، خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک قلب میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا؟
شاید به رسم عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

Thursday, July 10, 2008

من هنوز زنده ام

در کوچه های بی کسی ، شب و روز قدم می زنم
روزها سیاهی به تن می کنم تا گرمای آتشین تابستان ،عطش عشق مرا جوشان تر کند ...و مرثیه جدایی، مرا با خود به گورستان نبرد.
و شبها ...ای کاش شب آرزویی وجود نداشت همین
به کدامین گناه...

نوای ایمان دلخسته تر از همیشه از این طبیعت بی رحم شکایت می کند
شاکی :من ...متهم :باز هم من
رهسپار راهی هستم که فرجامش ناپیداست.
ای معبود من ،پروردگار من ...مرا در لجنزار این دنیای فانی رها مکن.دستم را بگیر و روحم را از این جسم بی لایق جدا کن و سوی خودت پرواز ده.
روحم خسته ...و قلبم شکسته است .روحی را خسته و قلبی را به درد آوردم
و این گناهی است نا بخشودنی
...و باز ندای امید در من دمیده می شود
"من با تو هستم و قلبم همیشه با توست " و همین برای من شمعی است هرچند بی جان... پس نمی گذارم همین کورسوی امیدم
...
خاموش شود.
من هستم و برای آرمانم می جنگم هرچند سرانجامش مرگ باشد
و چه زیباست انتظار دوست در جهانی دیگر
جهانی که همه چیز هویداست و دیگر لازم نیست برای اثبات بی گناهی ات محکوم به جدایی شوی
من عصاره ی جانم را با امید زنده نگاه داشتم
وهنوز می خواهم زنده بمانم...همین

Saturday, May 31, 2008

می وزد، می بارد و می گردد و می تابد



.هر آدمی دو قلب دارد
قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.قلبی که از آن باخبر است،همان قلبی است که در سینه می تپد ، همان که گاهی می شکند،گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه. و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد.دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.با این دل است که عاشق می شویم ،با این دل است که دعا می کنیم،و گاهی هم با همین دل است که نفرین می کنیم ،کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.این قلب اما در سینه جای نمی شود.و به جای آنکه بتپد،می وزد، می بارد و می گردد و می تابد.این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد،سیاه و سنگ نمی شود ،از دست هم نمی رود.زلال است و جاری،مثل رود و مثل نسیم . و آن قدر سبک که هیچ وقت،هیچ جا نمی ماند.بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد.آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند .
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی،او دعا می کند،وقتی تو بد می گویی و بیزاری،او عشق می ورزد،وقتی تو می رنجی ،او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند ، نه به احساست کاری دارد ،نه به تعقلت ، نه به آنچه می گویی و نه به آنچه می خواهی و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند.به خاطر قلب دیگرشان،به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند.

قلبم افتاده آن طرف دیوار


دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دورتادور زندگی را فرا گرفته اند نمی شود از دیوارهای بلند بالا رفت .نمی شود سوک کشید و آن طرفش را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد .کاش این دیوارها پنجره داشت ،کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد
با این دیوارها چه می شود کرد؟می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلأ فراموش کرد که دیواری هم هست ،شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند . شاید دریچه ای ،شاید شکافی ،شاید روزنی.
همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور،برای عبور عطر و نسیم،برای... بگذریم.
گاهی ساعت ها پشت دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم ، اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت ،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است ، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود،گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه خداست.
و آن وقت هی در می زنم ، در می زنم، در می زنم ، و می گویم: "دلم افتاده توی حیاط شما ،می شود دلم را پس بدهید...؟"
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند، اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین .و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار... همین که...
من این بازی را ادامه می دهم. و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند،تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم.
من این بازی را ادامه می دهم...

Wednesday, May 14, 2008

صدای پای دلتنگی


دلم برایت تنگ شده آنقدر که هر لحظه با تمام وجود بودنت را مثل ماهی تشنه به آب طلب می کنم و عطر وجودت را برای همیشه در شش هایم نگه داشته ام تا بهانه باشد که نفس کشیدنم را از یاد نبرم ، چشمانم را صبح ها به اشتیاق دیدن چشم های دل فریب تو باز می کنم و این آرامش وجودت است که مرا هم آرام می کند و لبان شیرینت که همیشه چنان راهنمای من بوده اند و چنان اتصالی میانمان بر قرار کرده است که توصیف کردنش فقط از ارزش آن می کاهد و بزرگی وجودت را کم رنگ ، تو تمام هستی من هستی و تمام داشته هایم و تمام آرزوهایم و نهایت هدیه ای که می شود آرزویش را داشت ... و چه ساده اند این مردم و چه بی اختیار ، که گمان می کنند رنگین کمان لباسهای تنشان مرا از هوش برده و یاد آنهاست که مرا مجنون کرده ، آنها چه می دانند دلم در تمنای حصار کیست و چه می دانند دلم را فرش قدم های که کرده ام و چه می فهمند از عشق بازی چشم ها و کوچکی دنیای بزرگشان ، من کلید جانم را به دست معشوغم می دهم ، اختیارم را به اراده او داده ام و عطش بی پایان وجودم را با نمک یاد او التیام می دهم ... و...

و چه ساده اند این آدمک های مغازه ای

Sunday, May 11, 2008

تابوت سیاه



ای مردم هنگامی که مُردم ...
مرا در تابوت سیاه بگذارید
تا همگان بدانند سیاه بخت بوده ام

چشم هایم را باز بگذارید...
تا همگان بدانند چشم انتظار او بودم

دست هایم را باز بگذارید...
تا همگان بدانند با دست خالی از دنیا رفته ام

و تکه یخی از صلیب بر سر مزارم بگذارید...
تا با اولین تابش خورشید برایم گریه کند،

چون دگر او نیست که برایم بگرید

Friday, May 9, 2008

عاشق ترین معشوق

گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغهء ديروز بود و هراس فردا بر شانه هاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه هاي تو کجا بود؟ گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي. من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟ گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان، چرا که تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود.گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمي رسي، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهي رسيد.گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي؟گفت: روزيت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، بارها گل برايت فرستادم، کلامي نگفتي، مي خواستم برايم بگويي آخر تو بندهء من بودي چاره اي نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردي.گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟گفت: اول بار که گفتي "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم، تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار مي کني همان بار اول شفايت مي دادم.گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... خدايا به خاطر همه عناياتي که به من داري ازت ممنونم. تو تمام لحظه هاي نيازم فقط خواستمت. ولي تو منو واسه هميشه ميخواي . توي اين لحظه هاي ترديد و تنهايي تنهام نذار. قدرت خواستن و رسيدن عطا کن به اين وجود ناتوان و کمکم کن تا من بر زمان حكم برانم، نه آنكه گوش به فرمان بادا باداي ايام باشم ...کمکم کن تا پيش از آنكه مرا بفهمند به سوي دركشان گامها بردارم

Wednesday, May 7, 2008

وصیت یک عاشق


آهاي آدميان ، به چشمهاي خود بياموزيد كه نگاه به كسي نيندازند ، اگر نگاه انداختند عاشق نشوند اگر عاشق شدند وابسته نشوند اگر وابسته شدند مجنون نشوند و اگر نيز مجنون شدند با عقل و منطق زندگي كنند آهاي عاشقان اينك كه پا به اين راه دشوار گذاشته ايد ، با صداقت عشق را ابراز كنيد ، تنها عاشق يك دل باشيد ، تنها به يك نفر دل ببنديد ، و با يكرنگي و يكدلي زندگي كنيد
آهاي عاشقان نه لازم است مجنون باشيد و نه فرهاد ، تنها خودتان باشيد ، همين و بس
آهاي عاشقان ، ساده نباشيد ، عشق را از ته دل بخواهيد و انتظار عشق را حتي تا پاي مرگ بكشيد
آهاي عاشقان عشق را براي قلبش بخواهيد نه براي هوس و خوش گذارني و گذراندن لحظه هاي زندگي با هدف عاشق شويد و با عشق نيز از اين دنيا برويد
وصيت من به همه عاشقان و آدميان همين چند جمله بود

Wednesday, April 23, 2008

عاشق تر از عشق



احساس من به تو

محال است گنجانده شود

در پستویی از واژه ها


احساس من به تو

نیرومندترین احساسی است که تاکنون داشته ام

افسوس که هرآنگاه خواستم آنرا به تو بگویم

یا حتی آنرا برایت بنویسم

واژه هایی را نمی یابم که حتی بتواند

احساسی نزدیک به ژرفای احساس مرا بیان کند


وگرچه من نمی توانم جوهر چنین

احساس شگفت انگیزی را بیان کنم

می توانم بگویم در کنار تو چه احساسی دارم

آنگاه که در کنار توهستم

گویی همچون پرنده ای آزادم

در آسمان صاف و آبی که رنگ بال میگشاید


آنگاه که در کنار تو هستم

گوئی همچون گلی شادابم

که گلبرگهایش را می گشاید


آنگاه که در کنار تو هستم
گوئی همچون موجی ام در اقیانوس

که توفنده بر ساحل می کوبد


آنگاه که درکنارتوهستم
گوئی همچون رنگین کمانی درپس طوفانم
که سربلند،رنگهایم را نمایان می سازم


آنگاه که درکنارتوهستم
گوئی غرق درزیبائی ها گشته ام

...واین تنها بخش کوچکی است
ازاحساسی شگفت انگیز

که درکنارتودارم


شاید واژه ی عشق را از آنرو ساخته اند
تا ژرفا و شکوه احساس
من به تورابیان کند
اما،انگارکه این توان راندارد
ولی بدان خاطر که عشق کماکان بهترین واژه هاست
بگذار هزاربار بگویم
بیش از عشق ،... عاشق تو هستم!!

Wednesday, April 16, 2008

محموله ای از راه دور



روزنامه پيچيدم ، توي جعبه اي گذاشتم...

خوب و محكم اونو بستم ،

راه ديگه اي نداشتم بردمش اداره ي پست ، دادمش برات بيارن...

دل ُ تحويل نگرفتن ، پيش ِ بسته ها بزارن گير دادن دلت بزرگ ِ ، نمي شه اونو فرستاد...

مونده بودم چه كنم من ، دل من ياد تو افتاد ياد ِ اون روزي كه قلبت يه دفعه مثل يه سنگ شد...

خاطراتت يادم اومد، دل ِ من دوباره تنگ شدحالا من اين دل ِ تنگ ُ ميدمش برات بيارن...

اين دفعه مي شه فرستاد ، انگاري حرفي ندارن

دل ِ من قد ِ يه دنيا تو رو دوست داره هميشه...

پيش ِ من باشي، نباشي، عاشق ِ هيشكي نمي شه

Tuesday, April 8, 2008

تو را دوستت می دارم




تو را بجای همه ی قاصدکانی که پیام آورعشق و وفاداری اند دوست می دارم

کاش قاصدکی هم بود که پیامی از تو بیارد

پنجره اتاقم را باز می گذارم

فریادی که در خفقان ، سکوت اختیار کرده

...به دست باد می سپارم

شاید بی صدا شنیده شود


در این دنیای چرک آلود

تو را بی ریا ، پاک و بی آلایش... دوست می دارم


فاصله شاید مرهمی بر زخم هایت باشد

ولی

تو را بجای تمام زخم خوردگان... دوست می دارم


گاه از سخنت چنین پنداشتم که تو مرا به سان کسی می پنداری که آتش هوس در او شعله کشیده

کاش می دانستی که من شیفته ی دوست داشتن و مهر ورزیدن به تو هستم


...و باز می گویم

مرا صد بار از خود برانی ... دوستت می دارم

مرا لایق بدانی یا ندانی... دوستت می دارم