Thursday, December 18, 2008

این رسم عاشقی است

چرا؟!... با تو سخن می گویم بی پرده و آشکارا.
روزها... شب ها بی هدف سرگردان روزمرگی می کنم... گاه آنقدر غوطه ور در تو می شوم که با کوچکترین لحظه ای که با تو بودن رو به یاد میاورم ناخودآگاه ازخود بی خود می شوم و ناله سر میکنم ناله ای که دیگر صدایش عرش را هم می لرزاند.ناله ای که هیچگاه نگذاشتم ابدی نوایش را بشنود و ترحم آمیز هم دردی کند با من.در خودم فریاد میکنم و از درون بغض میکنم .
شاید روزی سربرآورد
...
با تو سخن می گویم ...بی پرده و آشکارا
تو ...که قصد ماندن نداشتی!
چرا پس در سینه ام سال ها لانه کردی چرا ای پرنده ی مهاجر ؟
من سال ها با آمدن هر بهار ....با تو تازه شدم
با آمدن تابستان هر سال ...عطش عشقم شعله ور تر شد
و پاییز...
از آن می ترسیدم...
و پاییز ... تو رخت سفر بستی .رختی که ماه ها و سالها آذوقه اش را جمع کردی و جمع کردی ...پنهان و آشکارا
و حال در بیست و پنجمین سال تولدت... مرگ من را جشن گرفتی؟
یادت می آید کابوس کودکی را!!؟ تعبیرش این بود...
نمیدانم کجا هستی با که هستی و در چه فکری
همین را می دانم که همیشه در فکرمی... هرکجا و با هرکه و در هرلحظه که باشم
....
این رسم عاشقی است


No comments: