Wednesday, November 5, 2008

دلتنگی های بی صدا

بعد از مدت هاست که دارم می نویسم...
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و بهش احتیاج دارم باهاش حرف بزنم ولی می دونم دیگه به من تعلق نداره... هیچ وقت به جدایی فکر نمیکردم شایدم نمی خواستم فکر کنم آخه فکر می کردم اونم ته دلش جایی برای دوست داشتن من داره...اما وقتی صحبت های آخرش رو شنیدم بدنم بی حس شد لبام خشک شد قلبم اصلا ایستاد ولی نگذاشتم این بار بغضم بترکه آخه نمی خواستم اشکمو ببینه لرزش صدام رو احساس کنه.اون عشقش رو پیدا کرده بود چطور می تونم با احساسش بازی کنم! مثل همیشه برای خوشبختیش دعا کردم .
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و به بودنش احتیاج دارم....احساس تنهایی می کنم ولی همیشه این خداست که یار بی کسانه و همدم دل شکستگان
صبح و شب خودمو مشغول کار می کنم شاید فکرش از پا نندازتم ولی هرکجا که میرم به هر چه نگاه می کنم یه تصویر از چهره پاک و معصومش جلوی چشمام نقش می بنده...با من چه کرد؟!... و من با او چه کردم!؟


No comments: