Thursday, November 20, 2008

حکایت بی انتهای من...تولدت مبارک

امروز روز تولد عزیزترین کسم هست...
تمام روز به این فکر می کردم که چطور بهش تبریک بگم یا اصلا تبریک بگم!
یه چیزو توو زندگیم خووب یاد گرفتم ...زندگی کوتاه تر از این حرفاست که به کدورت بگذره .آخه دوستی من و اون ریشه دار تر از این حرفا بود و ... .
همین که صداشو شنیدم دلم اشک ریخت و صدام لرزید ولی بغضم نترکید آخه روز تولد عزیز دلم بود ...عزیزی که طبیعت بی رحم زندگی، اونو ازم گرفت ولی می دونم زندگی همچنان ادامه دارد و منو چه بخوام چه نخوام به دنبال خودش می کشونه
ممکنه یه زنگ کوتاه تا مدت ها خاطرات رو زنده کنه ولی دل مهربون اون چی میشه نمیگه ایمان چه بی وفا بود ایمانی که می گفت همیشه توو سختی و آرامش توو شادی و غم کنارمه پس کجاست؟ کجاست تا بگه دیدی سارا 25 ساله شدی و تمام اون کابوس های کودکی چیزی جز خیال و وهم باطل نبوده !
و حالا سارا... حکایت بی انتهای من، تولدت مبارک
اشکم را می فروشم تا لبخند تو را خریدار باشم...
این واژه ی سه حرفی تا ابدیت پایدار خواهد ماند





No comments: