Saturday, May 12, 2007

...یادم آید



در روز تولد مادر عزیزم تقدیم میکنم این شعرم رو به او ...که


. در تمام طول عمر زندگانی ام برایم از جان مایه گذاشت .




مادرم تولدت مبارک



یادم آید روز درد و التهاب
یادم آید چشمهایت ندیدند رنگ خواب

یادم آید مثل بیماری به خود می تافتم
اشک چشم بر گونه هایت می یافتم

در تکاپوی لحظه های پرنیاز
دستهایت را بلند کردی در نماز

یادم آید ذکر یا رب بودت دعا
کن شفاعت طفل من
یا اباالفضل یا علی یا مصطفی

تا که آمد نام دختش فاطمه
بی خود از خود شد مادر، فاطمه

یادم آید مادرم بی تاب شد
صورتش همرنگ با مهتاب شد
مثل شمعی در کناری آب شد

...مادرم گفت
مادرت زهرا شفاعت می کند
این دعای مرا اجابت می کند

یادم آید نمی دانم چه حسی داشتم
!اخر انگار من ...دردی نداشتم

1 comment:

sara said...

از اینکه دوستی دارم که اینقدر روحیش لطیفه احساس خوبی بهم دست میده . مطمئنم مادر عزیزت هم از داشتن فرزندی مثل تو خوشحاله . امیدوارم همیشه همینطور لطیف و مهربون باقی بمونی تا اطرافیانت رو خوشحال کنی و از اینکه با تو همصحبت میشن لذت ببرن و احساس خوبی بهشون دست بده
راستی تبریک من رو به مامانت رسوندی هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟