. با قامتی شکسته بر روی دیوار اتاق ، پنجره ای ساختم بی هیچ حجاب
شباهنگام از پشت شیشه های بارون زده ، ماه را نشانه میروم. میدانم او دیگر مثل خورشیدِ صبحگاهی نیست
...که رخصت دیدارش را به چشمانم ندهد
آخر آنقدر مهربان است که هرآنچه نگاهش کنم و شبانه راز دل با او گویم لبخند میزند و نور مهتابش را میهمان اتاقم میکند . دوستش میدارم... ولی غایتم، .. دیدار آن خورشید است... باز هم بی هیچ حجاب
ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ؛
آخر آنقدر مهربان است که هرآنچه نگاهش کنم و شبانه راز دل با او گویم لبخند میزند و نور مهتابش را میهمان اتاقم میکند . دوستش میدارم... ولی غایتم، .. دیدار آن خورشید است... باز هم بی هیچ حجاب
ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ؛
،بسان ابر که با توفان
،بسان علف که با صحرا
،بسان باران که با دریا
و بسان ستاره که با کهکشان... من ریشه های تو را دریافته ام
بسان پروانه با شمع سوزان...
ای خورشید عالم تاب، می دانم... من آن نیستم که لیاقت گرمای عشقت را داشته باشم
ای خورشید عالم تاب، می دانم... من آن نیستم که لیاقت گرمای عشقت را داشته باشم
نیز میدانم مرا تحمل می کنی ...ناخواسته و بی هیچ ریا
...پس این گویم و دیگر هیچ نگویم
...پس این گویم و دیگر هیچ نگویم
...یا با شارش نور گرمابخشت امید رادر سینه ام زنده نگهدار
یا از درونم خود، شعله ی عشق پروانه وارم را خاموش کن! ...باز هم بی هیچ حجاب
«نوای ایمان»
No comments:
Post a Comment