Sunday, July 15, 2007

سکوتم داد می زند


...ای کاش

ای کاش فریاد سکوتم... شنیده می شد
ای کاش بی تابی چشمانم... حرف می زد
ای کاش لبخند لبانم... درک می شد
تا کی سکوت می کنی؟
تاکی می خواهی بغض سینه ات را پنهان کنی؟
تاکی ندای آخر، نرسیدن را سر میدهی؟
روزی خواهد رسید که چشمان تو حسرت فریادت را می خورند
سرت را بالا بگیر و نگاه کن ...ببین
ابرها می‌گذرند و در آسمان به سوی دریا رو می‌آورند
و به دستمالهای سفیدی می‌مانند که عشق، را سلام می‌گویند
اشک چشمانت را زیر باران پنهان میکنی ...تا کی؟
...ای کاش
ای کاش یارای ماندنم باشد
نیست خواهم شد در فراقش...
دریغاااا... که باورم نکرد و سرود رفتن می کند
...دریغاااا
اما چه کسی می‌تواند راه رودخانه‌ای که به دریا می‌رود ببندد
...و پرستویی که در آسمان بسوی خورشید پر می‌گیرد
من اینگونه به سویش پرواز خواهم کرد
و آنگونه به سویش جاری خواهم شد
دریغااا...یارای ماندنم باشد
...دریغااا
«نوای ایمان»

2 comments:

sara said...

اين نوشته خيلي لطيف و شاعرانه بود اميدوارم باز نگي كه اينم يك جا ديدم خوشم اومد اينجا نوشتم همه استفاده كنن
زير نوشته هاي خودت پس اسمت رو حداقل بنويس و زير اونايي كه از جايي برداشتيش هم اين موضوع رو به عنوان توضيح ذكر كن
موفق باشي نويسنده‌ي جوان

Seyed Iman Ziaee said...

واقعا قشنگ بود؟
با حرفات امیدوارم می کنی.
باشه حتما توصیه ات رو گوش میدم .اونایی که خودم ننوشتم زیرش توضیح میدم.